یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
%%@@@@@%%%@@@@%%@@
%%%%%%%%%%%%%%%%@
من:@
مهندس:%
(ااينجا من و مهندس شركت داريم تو سر خودمون ميزنيم
تا منظورمون را به هم ديگه حالي كنيم)
يك خانوم چاقي اومد تو اتاق دو خط ميخواست حرف بزنه سصيد كيلو عشوه اومد
من در افكار خودم: اه اه ادم به اين چاقي كاش ديگه اينقدر مزه نمي ريخت براي اينا!
يك ساعت گذشت!
من:بدون هيچ حرف اضافه اي خداحافظ!
مهندس:خداحافظ!!!
يك ربع بعد من منتظر آژانس در دفتر خانوم همسايه!
مهندس ميدود!!
ببخشيد يادم رفت بگم يك نرم افزار بچه يك مهندس نرم افزاره!اين كاري كه شما ميكني
مثل اين ميمونه كه يك پدر مادر بچه شون را توليد كنند بعد بذارنش تو خيابون!
من:بچه من جاش خوبه!
مهندس ميخندد!
من :همچنان پروژه زدگي از قيافم مي بارد!واي چقدر خوابم مي آيد!
مهندس:مي فكرد
من مي فكرم:هنوز هواسرد نشده چه شلوار گرمي پوشيده زمستون كه بياد قراره لاحاف
بپوشه احتمالا!
مهندس:اما از نظر اخلاقي هم اگر حساب كنيم اين كار كه آدم بچه اش را ول كند اصلا
كار درستي نيست!
من:سكوت
مهندس:شما به جاي اينكه در خانه با دوستات تلفن حرف بزني اين را بنويس!!
من:خنده زوركي....!دارم بالا ميارم
مهندس :هر وقت خواستي شروع كن نيازي نيست خبر هم بدي!
من:باشه،سعي ميكنم...
خانوم همسايه: خانوم احمدي هم كلاسي راهنماييت رو ديدي!؟
من:هــآ؟
خانوم همسايه:گفت تو اتاق مهندس ديدتت ،گفت همون نگاه اول شناختتت!
گفت از راهنماييت تا حالا هيچ فرقي نكردي!
من دو ريالي ام مي افتد:آها!همون خانوم محترم چــاق بانمك!
واقعا چه روز خوبي، چه آدمهاي خوبي،چه زندگي خوبي....
بالاخره بالا اومد!!