یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
دلگيرم
از اوني كه دستش رو گرفتم،باهاش كنار اومدم،هر چي بلد بودم با
حوصله بهش ياد دادم،جزو بهترين دوستهام حسابش كردم وامروز
براي اينكه لج من رو دربياره،همه اون سوالهايي كه من بهش جواب
ميدم رو از مهندس شركت مي پرسه و با اينكه همون جوابهايي
ميگيره كه من بهش مي دهم،دست از اينكارش برنميداره،نميدونم
شايد ميخواهد ثابت كنه من هيچي بارم نيست!
دلگيرم
از مهربون ترين خانم فاميل،كه اونقدر بهم خوبي كرده بود كه تا
آخر عمر مديونش بودم و با اون حرفي كه پشت سر نزديك ترين
فرد زندگيم زد، ساعتها نتونستم از ناراحتي بخوابم و وقتي مستقيما
ناراحتيم رو بهش ابراز كردم با اينكه فهميد چه اشتباهي كرده ،اتفاقي
نيفتاد جز آنكه اعتماد هميشگي ما را به هم ديگر را از بين برد!
دلگيرم،
از اون كه فكر ميكنه با حرفهاش داره آرومم ميكنه در حاليكه اونقدر
اعتماد به نفسم رو پايين مياره كه دلم ميخواهد گوشي رو تو سرش
بكوبم و داد بزنم خاله جان بسه نميخوام برام دلسوزي كني!
دلگيرم
از خودم،از اينكه اينقدر حساسم ،از اينكه زود دلم ميگيره،از اينكه
توقع دارم همه مثل خودم احمقانه يا به تعبيري صادقانه رفتار كنند،
از اينكه نمي تونم خودم رو عوض كنم،از اينكه اينقدر دارم تو خودم
مي ريزم،از اينكه هيچ وقت آدم نميشم!
دلگيرم
از اون كه يك جايي اون بالا داره براي خودش فرمانروايي ميكنه،
از اونكه من رو هي يادش ميره،از اونكه تا اشك من رو درنياره
وضعم رو بهتر نميكنه،از اونكه نميدونم كي ميخواهد من رو از
دوزخ بيرون بياره!
دلگيرم!!دلگـــــــير!