یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
به بن بست رسيدم،
يك جاي كار گره خورده با هيچي باز نمي شه حتي با دندون
هم نتونستم بازش كنم،
خودم رو زدم به بي خيالي، اين بهينه ترين كاري بود كه به
فكرم رسيد در اين شرايط انجام بدهم.
به بن بست رسيدم،
همه چي خودش داره پيش ميره ديگه دست من نيست،يك
چيزهايي رو من ديگه نمي تونم عوض كنم،حتي خودم رو
حتي اين اخلاق سگيمو!
سيستر اين روزها كمتر مياد دم اتاقم،با اينكه ميدونم چقدر
حوصله اش تنهايي سر ميره اما دست خودم نيست نمي تونم
به حرفهاش گوش بدهم،حتي خودم رو هم نمي تونم تحمل كنم.
به بن بست رسيدم،
اين باباهه تازگيها بدجور گير ميده،ميگه شبها كه ميام خوابي،
صبح ها كه ميرم خوابي، از تو غارت بيرون نمياي،اصلا
دلت براي بابات تنگ نمي شه،يادت رو باباتم نيست،...
كاش ميفهميد كه من اين روزها حوصله خودم رو هم ندارم
چه برسه به بقيه!
به بن بست رسيدم
براي اولين بار از تخته پرش پريدم تو آب،نمي دونم چرا
اين همه وقت اين كار رو نمي كردم،چه كار مسخره و
آسوني رو براي خودم سخت كرده بودم!
به بن بست رسيدم
پايان نامه ام همينجوري مونده يك هفته است بهش دست نزدم
همينجوري دارم بر و بر نگاش ميكنم!هيچ انگيزه اي براي
تموم كردنش ندارم.
به بن بست رسيدم
ديشب همه بچه ها بعد از شام رفتند بالاي كوه ،من كه هميشه
همه رو مجبور ميكردم بيان بازي،با بابا و مامان برگشتيم
خونه،سيستر موند و من اومدم خونه گرفتم خوابيدم!
به بن بست رسيدم!
يك بن بست ناجوركه اوني كه اون بالاست،
فقط و فقط براي دق دادن من طراحي اش كرده!