یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
اين روزها،
دلم فقط يك مجسمه ميخواهد!
كه بنشينم براش ساعتها حرف بزنم،بدون اينكه نگران اين باشم كه از
حرفهام حوصله اش سر بره و نگرانم بشه،
دلم فقط يك مجسمه ميخواهد،
يك مجسمه كه هر وقت دلم بگيره يا ناراحت باشم بتونم راحت حرفهام
رو بهش بزنم بدون اينكه مجبور باشم براي همه حرفهام دليلي بيارم كه
از نظر اون قابل قبول باشه.
دلم فقط يك مجسمه ميخواهد،
كه هر وقت از زمين و زمون به تنگ اومدم بتونم با خيال راحت بهش تكيه
كنم،بدون اينكه نگران اين باشم كه امكان داره هر لحظه پشتم رو خالي
كنه.
دلم فقط يك مجسمه ميخواهد،
كه بهش بگم چقدر از بودنش خوشحالم ،چقدر بهش احتياج دارم، بدون اينكه
نگران اين باشم يك روزي از احساساتم سوء استفاده ميكنه و امكان داره
ظرفيتش رو نداشته باشه.
دلم فقط يك مجسمه ميخواهد،
كه هيچي نفهمه ! نفهمه چقدر گرفته ام،چقدر ناراحتم،چقدر ناراضيم و
مجبور نباشم هر دفعه باز خواستش كنم كه چرا من رو نميفهمي!
دلم فقط يك مجسمه ميخواهد،به خدا فقط يــــكي!