یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
كارام حسابي تو سر هم خورده،حالا حالاها اينقدر بد نياورده بودم،يك احساس بدي دارم،ديگه اينقدر همه چيز داره فجيع پيش ميره كه امكان مهارش نيست،حالم از همه چي داره به هم ميخوره .از دانشگاه كه تنها به خاطر بي نظمي بيش از حدي كه تو دانشگاههاي غير انتفاعي مزخرف ديده ميشه ،ترم اخري از كل 17 واحدي كه ميخواستم 8 تا رو بيشتر بهم ندادند،
از رانندگي كه ديگه داره برام تبديل به يك معضل ميشه!واقعا خجالت آواره كه اين سومين دوره اي هست كه من دارم تعليم ميبينم و در حاليكه شنبه بايد امتحان بدهم، هنوز هم پارك دوبله ام درست در نمياد ،
حتي از اين دو تا مهموني اخر هفته،كه خيلي وقت بود انتظارش رو ميكشيدم،بدم اومده
با اين روحيه خرابم،نروم سنگين ترم،چه جوري رل بازي كنم،مگه ميشه زوركي خنديد،جز اينكه حال بقيه رو هم بگيرم،چه فايده ديگه اي ميتونم داشته باشم!
اون چيزهايي كه گم كردم و هيچ جوري پيداشون نميكنم ،به طوريكه از پيداشدنشون كاملا
نا اميد شدم،
و و و ..
جداي از اينا
اين اتفاقهاي مسخره اي كه داره مي افته از همه چي بيشتر داره داغونم ميكنه،هرچي بيشتربه خودم تلقين ميكنم كه هنوز هيچي معلوم نيست،قضيه جدي تر ميشه،اين توجهات ويژه اطرافيان به نگراني هام اضافه ميكنه،
كاش هميشه در حال حركت بودم،كاش هيچ وقت به پايان نزديك نميشدم،پايان هميشه تلخه حتي اگر درست روي هدف اصليت باشي،دلم شور ميزنه،احساس تلخي دارم،انگار همه چيز دست به دست هم دادند تا من داغون بشم!
زندگي آشغالي دارم! متاسفم !