یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
واي دختره چه اشكي ميريخت،
اون دختره كه تو دفتر اساتيد ديدمش رو ميگم.همچون گريه ميكردكه اگردل
سنگ هم بود برايش آب ميشد.همه كسايي كه در اتاق بودند متاثر شده بودند
من و دوستم ميخنديديم.دوستم گفت من اگر مشروط هم ميشدم هيچ وقت
اينجوري گريه نميكردم.من فكر كردم من را اگر بزنند هم نميتونم اينجوري اشك
بريزم.آخ كه چه اشكي ميريخت:«استاد من كه دانشجوي خوبي بودم سركلاس
فعال بودم فلان بودم.بهمان بودم »بيچاره استاد كم مونده بود همراهش گريه كند،
همه متاثر شده بودند من ودوستم بازهم ميخنديديم.بيشتر به خودمان ازاينكه هيچ
وقت نتوانستيم حس ترحم كسي را بر انگيزيم و از اين راه به هدفمان برسيم.
نميدانم شايد غرور مان اجازه نميداد.قيافه پسرهايي كه آنجا بودند ديدني بود.بد
جوري درفكر بودند. شايد دلشان به حال آن دختر سوخته بود شايد هم به حال
خودشان ،از اينكه آنها كه نميتوانند اينگونه گريه كنند، با چه ترفندي نمره بگيرند
آن دختر همينجور اشك ميريخت .حالم داشت بد ميشد.از اتاق آمديم بيرون.با
خودم عهد بستم، اگر يك روزي استاد شدم،
هيچ وقت، هيچ كس، را نندازم (مرسي نتيجه گيري!)