یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
اينقدر از صبح تا حالا خودمو زدم به اون راه كه الان دقيقا به مرض سرگيجه اونم از
!نوع ماليخولياييش دچار شدم
صبح زود ،بابام اومد دم اتاق، در زد. نميدونم چي ميخواست اماحسش نبود جواب بدم
خيلي راحت خودمو زدم به اون راه،يعني اينكه نفهميدم يااينكه مثلا خوابم
(وگرنه اگر بيدار بودم همون بار اول جواب ميدادم)
رفتم دانشگاه، دم در ورودي خانمي كه مسئول گير دادن هست رو ديدم. سريع خودمو
( زدم به اون راه يعني اصلا از قانون جديد اطلاعي ندارم(وگرنه؟
يكي از دختراي ظاهرا نجيب دانشگاه رو ديدم علكي علكي كلي تحويل گرفت و شروع
كرد به تعريف كردن. منم خودمو زدم به اون راه يعني نميدونم چي كاره اي؟(اگر
( ميدونستم كه عمرا باهات حرف ميزدم
يك جمله گهربار و بامعنايي در رغم متلك از دهن مبارك دوستي نثار حقيرشد.حال بحث
كردنو نداشتم نتيجتا
( بازم خودمو زدم به اون راه يعني نگرفتم!(وگرنه اگر گرفته بودم جوابتو حتما ميدادم
بنده خدايي يك قضيه صد سال پيش روبا كلي اب و تاب اومد برام تعريف كنه، منم
براي اينكه دلش نشكنه،خودمو زدم به اون راه،يعني نميدونستم،بار اوله ميشنوم
(به به چقدر شما بانمكي)
البته مورد واي حواسم نبود نديدمت!كه جاي خود داره،اينقدر كاربرد داشت كه نميشه
نوشت
...........
خلاصه اينقدر خودمو زدم به اون راه كه ديگه ساعت اخري كامل گم شده بودم و تا
الانم هنوز پيدا نشدم
كسي منو نديده؟