یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
امروز،از همون اول صبح احساس كردم كه از دنده چپ بيدارشدم
،با خودم گفتم از اون روزاست كه اينقدر غرولند كنم كه با يك من
.....عسل هم نشه خوردم
خلاصه صبح كه رفتيم دانشگاه كلاسمون تشكيل نشد،با خودم گفتم ميرم
....تو وبلاگم مينويسم لعنت به هر چي كلاس و درس وملت بي نظمه
رفتيم حذف و اضافه اونم اونقدر شلوغ بود كه اين وسط، همه ملت واحد
اختياريشون رو گرفتن جز من!با خودم گفتم ميرم تو وبلاگم مينويسم
...مرده شور هر چي حذف و اضافه و بي قانوني هست رو ببرند
دوستامو ديدم كه شاد و شنگول واحداشون رو گرفته بودند
( با پارتي پازي و اين حرفا)اين دفعه ديگه صد در صد تصميم رو
گرفتم كه عصر بيام تو وبلاگ بنويسم كه لعنت بر هر چي رفيق
......نارفيقه!مرده شور اين دوستيها رو ببرند
.........
.........
خلاصه تا ساعت 1 وبلاگم پر پر شده بود.
رفتيم سر كلاس هوش!استاد اومد ،در مورد هوش مصنوعي و اين
چيزا توضيح داد،كم كم خوشم اومد،واي چقدر قشنگ درس ميداد،كلي
حال كردم، خيلي خدا بود!همه درسو فهميدم با خودم گفتم ميرم تو
وبلاگم مينويسم مخلص هر چي استاد با مرام چيز فهم كه اساس درسش
رو فهميدنه هستم،يك تار موش به سر تا پاي بعضي ها مي ارزه
به به چه استاد خوبي،چه روز خوبي
اما
!.. اما متاسفانه وبلاگم اينقدر كه از غرولندهام پر شده بود ديگه جا نداشت