یادداشت قبلی | صفحه اول | یادداشت بعدی
من نميدونم چرا بعضي ها يك جورايي از آدم طلبكارند
حالا اينكه كي اين طلباشون صاف ميشه معلوم نيست
.امروز يكي از دوستام(دوست كه چه عرض كنم!)رو ديدم.
تا منو ديد خودشو قايم كرد.با خودم گفتم وا اينديگه
چه جورشه من اينو سالي يك بار هم نميبنم .به اين
ديگه چرا بدهكارم؟.نميدونم چي شد ولي يك حس درونيي
مجبورم كرد برم جلو بهش سلام كنم نميدونم شايد
خواستم با اينكار لجشو در بيارم شايد هم خواستم
بهش درس فروتني بدم.البته خودم بيشتر فكر ميكنم
منظورم اين بود كه بهش بفهمونم كه من با تو خصومتي
ندارم.اگر هم فكر ميكني خودخواهم اين تفكر غلط خودته .
خيلي دوست داشتم بهش بگم هي رفيق انتقام بدبختيهاتو
برو از يكي ديگه بگير به من چه كه 3 ساله پشت كنكوري!
اما خوب مثل هميشه حرفم رو خوردم .خلاصه تا منو ديد
جا خورد يك لبخندي زد( آي كه چه لبخندي بود
(از اون لبخندها كه از صد تا فحش بدتره!و معني ازت خوشم نمياد ميده
يك سلام سردي كرد .بعد ازش پرسيدم كجا ميري؟منظورم
اين بود كه چي كار ميكني؟روبه راهي؟يك كم من من كرد
و يك جواب علكي داد.يعني اينكه به توچه!منم خيلي مودبانه
ازش خداحافظي كردم و رفتم.ظهر وقتي براي بابام تعريف كردم
گفت چون ديده تو درست داره تموم ميشه و اون هنوز پشت
كنكوره اعصابش خورد بوده.اينكه درست.اما اين دليل نميشه
كه آدم تقاص شكستهاشو از بقيه بگيره.مثلا با اين رفتارش
چي رو ميخواست به من ثابت كنه؟من ولي دلم براش سوخت.
خيلي بده كه آدم اينقدر از نظر فكري و وجودي پايين بياد.فقط
خدا كنه من هيچ وقت مثل اون نشم.