Dislike Exam Posted by By maryami November 1, 2008Posted inLife Stories, Malaysia اگرهمین الان بهم خبر می دادند که فقط تا یکسال دیگه زنده ام شک ندارم که به جای زورکی! درس خوندن واسه امتحانهای این هفته ام می رفتم یک هالوین…
Evil Posted by By maryami October 31, 2008Posted inLife Stories, Malaysia امروز روز, من مفتخرم که استعداد بالقوه خباثت انگلیسی ام را به بالفعل تبدیل کرده و حرفهایی که از آن یکی, پشت سردخترک شنیده بودم را به خود دخترک رو…
دوستان خوشمزه Posted by By maryami October 11, 2008Posted inLife Stories, Malaysia صبح اول صبح توی خواب و بیداری بیدار شدم ایمیلم رو چک کنم ببینم واقعن امروز صبح کلاس داریم یا اشتباه کردم, که دیدم یکی از دوستان بعد از احوالپرسی…
Everything is under control except GOD Posted by By maryami September 21, 2008Posted inLife Stories, Malaysia دخترخاله: راستی پسر خانوم فلانی همسایه ما رو میشناختی من: منظورت همسایه سابق ماست. هم بازی بچگی من و داداشه دخترخاله: یعنی هم بازی بچگیت بود؟ من: اونی که همسن…
زیره یا هَپینس Posted by By maryami September 16, 2008Posted inGeneral, Life Stories, Malaysia7 Comments دارم فکر میکنم یعنی واقعا مزه خوشبختی چیزی فراتر از این مخلوط قارچ و گوشت و رب گوجه ای که بوی عطر زیره طعمش را چند برابر کرده است و…
jeany Posted by By maryami September 14, 2008Posted inLife Stories, Malaysia اگه الان یک غول چراغ جادو مهربون می اومد بقیه چپترهای تزم رو مینوشت و تمرین های اون دو تا درس مضحکم رو برام انجام میداد من الان می تونستم…
اسفِنِجالُف Posted by By maryami September 12, 2008Posted inLife Stories, Malaysia پیش نویس: خانم های خانه دار توجه داشته باشند در صورتی که فندک گاز شما ناگهان توسط هم خانه ای مالایی الاصلتان گم شده باشد می توانید این خوراک را…
Posted by By maryami September 9, 2008Posted inLife Stories, Malaysia در اوج عصبانیت از نفهمی و گیجی خودم سرچ زدم توی گوگل What the hell is XML این اومد!
اعتراف Posted by By maryami September 7, 2008Posted inGeneral, Life Stories, Malaysia من از آن دسته آدمهایی هستم که اگر پایش بیفتد, مثل گوسفند سرم را می اندازم پایین و بی توجه به چراغ قرمر, از خیابان رد می شوم.
Liyen Posted by By maryami September 4, 2008Posted inLife Stories, Malaysia وقتی لی ان برای همیشه برگشت به چین سارا رو کرد بهم و گفت: We meet people For a reason/ For a season/ For a life