چشماهام رو می بندم و آخر مارچ رو تصور میکنم. سه ماه دیگه/ شش ماه دیگه . .
که من برنامه هام قدم به قدم همونجوری که میخواستم پیش رفته و بعد از تموم
شدن همه چیز دارم برای یک سفر خوب برنامه ریزی میکنم
صدای دریا – آرامش -سکوت-طبیعت بکر
با خیال راحت و بدون هیچ نگرانی از کار عقب مانده ای.
چشمهام رو باز میکنم و چشمم می افته به میزم که پر شده از جزوه ها و کتابهایی
که هیچ کدوم یا هنوز خونده نشده اند یا اگر خونده شدند کاملا فهمیده نشدن.
و اون تیکه از تزم که گیر کرده و منتظرم از آسمون یک راه حل براش بیاد پایین.
و هزار تا مشکلات کوچیک و بزرگ دیگه در کنارشون که سعی میکنم یادم بره…
سریع چشمهام رو دوباره می بندم .
گاد! بیا من رو بخور .غلط کردم! نه هالیدی میخوام نه فشار تز و زندگی:(