نوروز


راست راستش خوشجال نيستم
از اين كه نوروز مي آيد از اينكه سال عوض ميشود
از اينكه فصل تغيير ميكند از اينكه تقويم جديد ميشود.
آخر اينجا زمستاني نبود كه بخواهم پايانش را جشن بگيرم
اقوامي نبود كه براي رفتن به خانه اشان لحظه شماري كنم
سر رسيد جديدي نبود كه بخواهم جايگزين سررسيد كهنه ام كنم
پدر مادر خواهر برادري نبود كه بخواهم در كنارشان نوروزي را جشن بگيرم
اينجا بهار نيامده است.هر چه هست گرمي هواست و شرجي آن كه اين روزها
بيشتر هم شده است.
دلم خواست با دوستان ايراني ام در دانشكده هفت سين بچينيم و شاديمان را ,
فرهنگمان را ,اصالتمان را به بقيه نشان بدهيم اما كسي دلش نخواست.
كسي دلش نميخواد آن چيزهاي كه من ميخواهم.آن چيزهايي كه من فكر ميكنم
و آرزو دارم برايش.گويي فاصله اي است بين ما كه نتوانستم هنوز درماني برايش بيابم.
اينجا كه درختي شكوفه نزده است .بهار براي هركس كه آمده است هركس كه ميتواند
سال نو را با بوسه هاي پدر مادرش شروع كند ,عيدي بدهد و بگيرد
مبارك باد.