سکه های روی میز هفت سین را ریختم داخل ظرف مردی که ساعت هشت صبح به وقت شهر برفی در مترو گیتار می زد.
انگار بین همه آدمهایی که تند تند خودشان را به مترو می رساندند، مرد نوازنده، تنها کسی باشد که فهمیده است امروز روز اول بهار است.
.
سال تحویل، ساعت یک بعد ازظهر به وقت یک شهر برفی، آن هم در یک روز کاری،
جرج گفت لااقل برای دل خودت سرکار لباس جدید بپوش. مرتب و منظم نشستم جلوی کامپیوتر. یک دختر چینی توی گروه نوشت نوروز مبارک. تشکر کردم. از بین ششصد نفر کارمندان شرکت هیچ کس به ذهنش هم خطور نمی کرد شاید نوروز برای یک نفر لحظه ای باشد که دلش بخواهد تبریک بشنود.
.
کد خطا داشت. تا ظهر سعی کردم خطایش را پیدا کنم. سرم را که بلند کردم دیدم دوازده و نیم شده است. نیم ساعت دیگر سال تحویل است. به اطرافم نگاه کردم. فکر کردم کاش من رییس شرکت بودم. آن وقت به همه کارمندان می گفتم که سال تحویل است و همه باید دست از کار کردن بردارند و به جایش به همدیگر ورود بهار را تبریک بگویند. از پنجره به بیرون نگاه کردم. خنده ام گرفت. کدام بهار؟
.
سال تحویل شد. با رادیو جوان. بیرون شرکت. یک گوشه خلوتی که بتوانم بلند بلند با خانواده فارسی حرف بزنم
آمدم بالا. برگشتم سر کد. خطای کد پیدا شد.
سالم تحویل شد.
.
نوروز مبارک.
Posted inGeneral Life Stories Montreal