خشم

من خشم دارم


از خودم
از اینکه هنوز اونقدر بزرگ نشدم که کسی رو قضاوت نکنم هنوز به اون درجه از فهم و شعور نرسیدم که بقیه رو با خط کش خودم نسنجم , هنوز نتونستم به خودم بقبولونم که آدمها متفاوتند و حق دارند اشتباه کنند چون آدمند و اگر قرار بود کسی اشتباه نکنه آدم نمی شد, از اینکه هنوز باور نکردم که دنیا به همون اندازه که به آدمهای درست احتیاج داره به آدمهای احمق هم نیاز داره تا تعادلش برقرار بشه تا آدمهای باهوش بتونن هوششون رو به رخ احمقها بکشند و هی از احمق بودنشون سوء استفاده کنند..
من خشم دارم
از استادی که به جای درس دادن سر کلاس حس فضولیش رو با سوالهای شخصی ارضا میکنه, از دوستی که احساس میکنه همه مراحل خودشناسی و خداشناسی رو طی کرده و الان فهمیده که خدا هیچ نقشی نداره و سعی میکنه به من بقبولونه تمام احساس من از کمک خدا فقط توهمه! از آدمی که خیانت می کنه و به خودش حق می ده, از آدمی که محبت نداشتش رو برای منافع خودش تظاهر می کنه و از خودم که هیچ وقت نتونستم خشمم رو به هیچ کس نشون بدهم…
من خشم دارم
از تمام دخترهایی که به جای این که خودشون رو باور کنن خودشون رو تحقیر میکنند و تمام اعتبارشون در یک رابطه تعریف میشه. از تمام آدمهای روشن فکری که در عمل از هیچ هم هیچ ترند, از تمام آدمهای کوته فکری که هیچ چیز خارج از محدوده اعتقاداتشون رو نمی شه وارد مغز آهنیشون کرد, از تمام آدمهای بی مسئولیت و حرف مفت زن, از تمام آدمهای تک بعدی دنیا, از تمام آدمهای افراطی , از تمام آدمهای نا امید و بدبین و از هر فرهنگی که تمام عوامل خشم من رو حمایت می کنه..
من خشم دارم
از دست سرنوشت که در اوج موفقیت دختر عمه عزیزم رو با بدترین درد از دنیا برد و زندگیش رو نابود کرد, از زندگی که هرچی قوام رو بیشتر میکنم برام بازی رو سخت تر میکنه, که مرحله به مرحله صفحه بازی رو عوض میکنه تا به من بفهمونه که در عمل آدمی نیستم که فکر می کنم و درباره اش حرف میزنم, از گاد که هر چی بیشتر فکر می کنم بیشتر نمی فهمم که داره چی به سر آدمهاش می آره…
از همه /از خودم/ از تو /از ما/ از خالق …