شش ماه گذشته تمام تلاشم به این بوده که نگذارم زندگی ام از حد تعادل خارج شود.
که اجازه ندهم کار جای تفریح، تفریج جای خانواده، خانواده جای دوستان و بالعکس را بگیرد.
که مطمین باشم از هیچ طرف بام نمی افتم.
بعد از شش ماه،
فکر می کنم تنها توانسته ام به سرکار بفهمانم که من آدم خودم را بیچاره ی کار کردن نیستم.
آدم رقابت و مرده ی مقام گرفتم هم نیستم. فقط دلم می خواهد در حد توانم روی کاری که دوست دارم وقت بگذارم و بقیه اش را بروم خانه سریالم را ببینم.
هنوز درگیر بقیه ابعاد هستم. دوستانی که چپ و راست توقع دارند آدم برایشان وقت بگذارد را نمی فهمم.
تنها پیشرفت ام این است که وقتی به آدمی از دسته آدمهای انرژی بگیر(نیدی به قولی) برمی خورم سریع راهم را جدا می کنم که بعدن توی رودروایسی و گله ی چرا برایم وقت نمی گذاری نیفتم.
.
بعد آدمها را می بینم که چپ و راست مهمانی و بیرون هستند. برای خودشان و بقیه حسابی وقت دارند و انگار که انرژی شان تمام نشدنی است. این جور وقتها آرزو می کنم کاش لااقل اینقدر وابسته خواب نبودم و می شد که دست کم از وقت خواب می زدم.
.
تنها هدفم تا اخر سال این است که وقتی یک روز شنبه از خواب بیدار می شوم با خودم هی کلنجار نروم که امروز باید انرژی ام صرف کدام دسته شود؟
.
بزرگ شدن اصلن شیرین نیست حسن!