سفر نامه را باید تازه تازه نوشت. مثل نانان بربری که سردش از مزه می افتد. سفرنامه ای که یک هفته بعد از سفر نوشته شود از شور و حال می افتد.
بفرمایید سفرنامه نیمه سرد:
یک: یک جاهایی برنامه ریزی کارها را بدتر می کند. مصنوعی می کند. برنامه ریزی نباید شامل جزییات شود. مثل اینکه برنامه بریزیم که از فلان ساعت تا فلان ساعت برقصیم یا یخندیم یا اصلن بگرییم
برنامه ریزی در شدید ترین حالت باید این باشد که فلان ساعت کجا باشیم که این هم به نظر من زیاد است چون ممکن است در لحظه حسش دیگر نباشد که جایی برویم.
دو:فیلمبردار تمام شب دنبال سرمان بود. هر وقت خندیدم گفت دوباره بخند برای فیلمت، هر وقت شادان راه رفتم گفت دوباره راه برو. هر وقت خواستم بروم قاطی جمع شوم گفت این جور و آن جور قاطی شو. آخر از دستش کلافه شدیم که ولمان کن به قرعان فیلم نخواستیم بگذار خوش باشیم اما گوش شنوایی نبود. آخر شب به جرج گفت لطفن آرام وسط سالن راه برو رویت را برگرد به دوربین و لبخند بزن و خداحافظی کن. جرج کلافه شد آمد جلوی دوربین گفت خیلی شب خوبی بود خیلی هم خوش گذشت و بای! فیلمبردار به سختی به همین خداحافظی بسنده کرد.
جرج گفت تمام شب به جای اینکه خوش بگذرانی حواست به دوربین بود و خیلی ضرر کردی. من فکر می کنم بزرگترین
ضررم این بود که نشد یک لحظه آرام به عمق چشمان مادرو پدرم نگاه کنم ببینم جنس نگاهشان شادی است یا غم؟
سه: یکی از تفریحات سالممان این شده بود که مادربزرگ و جرج باهم صحبت کنند. مادربزرگ هشتاد و پنج ساله یزدی ام با لهجه فارسی به سبک مجری های تلوزیون با جرج حرف می زد و کاملن باور می کرد که حرفهایش را می فهمد ما همه کف زمین بودیم از خنده . هنوز یادم می آید پهن زمین می شوم.
چهار:
مادربزرگ یک بسته بهار نارنج برایم گذاشته. هر موقع چای می گذارم قوطی بهار نارنج را باز می کنم تا چند برگش را بریزم توی چایی. بوی محبت همه خانه را می گیرد. بوی دستان مادربزرگی که دارد دانه دانه بهارنارنج ها را از روی حیاط خانه اش جمع می کند.
پنج: بعد از برگشتن به ایران می گوید هر موقع مرا می بیند به یاد یک درخت تازه می افتد که ریشه های عمیق دارد
می گوید شماها روتد هستید و این از رفتارتان کاملن پیداست. باید یک روز از داستان ریشه ها و دردهایش بگویم که هرچه ریشه عمیق تر باشد جدا کردنش از خاک سخت تر است. .
شش: من از وطن برگشته ام
تو هم ای وطن جان مادرت از من برگرد که بتوانم به درس و زندگی ام برسم
Posted inLife Stories Montreal
…
مبارک باشه ماریا
خوشبخت و شاد و سلامت باشید در کنار هم
ما عکس میخوایم یالله…
سلام مريمي
بنظرم داري كم كم به آرزوهات نزديك ميشي
از آن روزهاي سرد باراني تا بحال همواره رصد گر تو بوده ام
انگار نه طالع حكم فرماست و نه جام جهان بين
اشكم از سر ذوق است و دلم هواي شادي دارد
اميدوارم همواره با جورج بدون كلوني، زندگي مريم گونه ات مستدام باشد
و خودت را برساني به آن ناكجا بادي كه آرزوي من است
و اگر اينجا بودي هرگز نمي گداشتند
ماریان عزیزم برایت خوشحالم گرچه نشد ایمیل بزنم و مفصل برات بگم.اما جستی و چه خوش.خوشحال باش که عمق نگاه مامان و بابا رو ندیدی.بهتر…از شر عذاب وجدان مخصوص شرقی برای یک عمر نجات پیدا کردی.بقیه زندگیتو با خوشی شروعی تازه کن و تنها محبتها را ببین و بگذار بهار نارنج زندگیت را لبریز از عطر سرمستی کند.میبوست.به جرج بگو خیلی مواظبت باشه
اینا را برا جرج ترجمه کن:
آی پُسر. نچرزونی یهو این دخترونا. خاطرش خیلی عزیزه دن. شیرُما حلالت نمُ کنم اگه آب تو دل این دختر تکون بخوره. قدر هم بیدوند. الهی نیگبخت شد دوتاییک.
مبارکت باشه 🙂
امیدوارم روزهای خیلی خوبی داشته باشید پر از سلامتی و عشق و شادی
زندگی تان بهاری
و امید که بهار نارنج تان همیشه به مشام برسد
مریم جان هزار بار مبارک باشه مرسی که مینوسیپ
مرسی که هستی
و هزار بار شاد باشی