روز آخر ناهار خانه خاله جان, داداشه بلند گفت حیف شد تعطیلات تموم شد. کاشکی نمی رفت مریم! همه خندیدیم. خوبی خانواده و ایران این است که هر دفعه می روم ملت هر چقدر هم کار و درس و گرفتاری داشته باشند باز هم همپایه خوشی ات می شوند و نمی گذارند تنها بمانی. البته بعضی وقتها هم باید داد و بیداد کنی تا تنهایت بگذارند.
دوم: هر سال که می روم و برمی گردم چهره آخر آدمها توی ذهنم برای یک سال می ماند تا سال دیگر که چهره و حالتهایشان را ببینم. دلم میخواهد این را یک جوری بفهمانمشان که جلویم خودشان باشند که یکسال ننشینم از اینکه آخرین بار فلانی را غمگین و افسرده دیده ام غصه بخورم. که فکر نکنم فلانی زندگی اش خوب است چون آخرین بار شاد دیدمش. دلم میخواهد بگویم جلوی من نقش آدم شاد یا غمگین, موفق یا شکست خورده را بازی نکنند و فقط خودشان باشند بگذارند لااقل تصویر هایی که در ذهنم سال به سال نگه می دارم واقعی باشند.
سوم: دوست میگوید که باید مراقب باشی آدمها جلویت مصنوعی نباشند و نشوند. من این خطر را تا این دفعه که رفتم و برگشتم حس نکرده بودم. وقتی فهمیدم شش ماه چقدر خوب تمام شدن عمو جان را از من پنهان کرده اند, فهمیدم حتی بزرگترها هم مصنوعی شده اند.فهمیدم که بهای غربت همین مصنوعی شدن بقیه است و چاره ای جز پذیرفتنش نیست.
شهر سرد سرد است. صاحبخانه آلمانی با همسایه مصری ام زیر درخت کریسمس برایم هدیه گذاشته است. یک کارت تبریک خوش آمدی برایم روز میز گذاشته. همسایه مصری برایم صبحانه خریده و گلدانهایم را شاداب برایم روی میز گذاشته. هدیه های کریسمس را که باز می کنم, هنوز در فکر اینم که چرا سیستر کوچک از زیر بار خداحافظی آخر در رفت و نگذاشت از این همه مهربانی اش تشکر کنم؟ چرا پدر روز آخر آنقدر کلافه بود که نتوانستم موقع رفتن بیدارش کنم ؟ چرا مادرک بعد از پنج سال هنوز موقع رفتنم غر می زند؟ یک کلاه و لباس گرم با آلبوم عکس از روزهای شاد سال گذشته ام هدیه گرفته ام. کلاهم را روی سرم می گذارم. می روم جلوی آینه و از آدم توی آینه می پرسم
چرا دل کندن ذره ای آسان نمی شود؟
هان؟
پ ن: * از شعر وطن شجاع پور
Posted inUncategorized
نظریه غم انگیز بودن جمعه ها توی کانادا هم اثبات شد!
همه احساست رو درک می کنم.اما با اون حرفت که آدما مصنوعی باهات رفتار میکنن،موافق نیستم!میدونی ماریان نظریه من اینه که هرکسی مسئول رفتاری هست که باهاش می کنن.اگه کسی حرفی از فوت دایی نزد به خاطر خودت بود.بار غربت اونقدر سنگین هست که هضم همچین خبر غم انگیزی بدون تسلایی برات داغون کننده باشه.کسی نمیخواد تورو با مشکلاتش سهیم کنه که بعدش تو تنهایی هات هنگ کنی و یقه گاد رو بچسبی.زندگی کن ماریان و بدون خیلیها اینجا دوستت دارن و نمیخوان غمگین ببیننت و همیشه صدای خنده هات که میراث خانوادگی ماست تا 7 تا خونه اونورتر جاودانه بمونه
ماریان این پستت داشت منو به گریه می انداخت. یادم افناد که با چه بدبختی تونستم تا رسیدن لعیا به یزد فوت فاطی و عموم رو مخفی نگه دارم.
یاد اونروزی که از لعیا پرسیدم چرا انقدر میخوای به یزد برگردی؟ گفت روزها خیلی سریع میگذرن شیما. می خوام بیشترین استفاده رو از زندگیم ببرم و پیش شماها باشم. از دلتنگی خسته شدم!
ماریان؛
زندگی فقط و فقط اونجایی قشنگه که تو احساس آرامش داری.
امیدوارم لحظه های زندگیت همیشه پر از آرامش باشه 🙂 :*
البته اینو که می دونی. همه فامیل وقتی دائم کنارشون میشی آآآآآآآآآی رو اعصابن. تو فقط افراد دم رو بچسب. بقیه همون ماهی یه بار که می بینیمشون کافیه کافیه :دی
چرا دل کندن ذره ای آسان نمیشود؟ فوق العاده بود…
چه اشکها که ریخته میشه و دیده نمیشن. چه حرف ها که مثل یه بغض تو گلوی آدما میمونن و گفته نمیشن. چه غرورها که شکسته میشه و اونجور که باید کرامتش فهمیده نمیشه.
مادرک !! بعد از 5 سال غر میزد!!!
چقدر ساده !!!
مریم جون اشکم رو در آوردی. واقعا چرا دل کندن ذره ای آسان نمی شود؟؟
اما آفرین به تو که با همه سختی که دل کندن داره دل کندی و رفتی