درهای بسته نامحدود

دخترک دیگر به در بسته خوردن عادت کرده بود. گاهی که رد درهای بسته روی سرش می مانند می رفت جلوی آینه تاولهای روی سرش را نگاه می کرد اما همین که چشمانش غمگین می شدند یاد این جمله دوستش می افتاد که آدم در زندگی اش بیشتر ریجکت می شود تا قبول, ولی همین چند تعداد معدود در باز, کل زندگی آدم را دگرگون میکند…
دخترک هیچ بیمی از دوباره تلاش کردن نداشت. تنها می ترسید دیگر هیچ نقطه سالمی روی سرش نمانده باشد که بتواند باز به در بسته بخورد…