ننوشتن بدتر از نوشتن اعتیاد می آورد. آنقدر ننوشتم و زندگی کردم که از نوشتن افتادم. بعد دوستم که ایمیل زد کجایی چرا وبلاگ نمی نویسی یادم آمد که همه این مدت ننوشتگی ام را زندگی کرده ام انقدر که فرصتی برای مکتوب کردنش نداشته ام.
بعد از سه سال زندگی در لنگه استوای یک فصل, تابستان حتی برای من که هنوز هم وقتی آفتاب می بینیم تنها چیزی که به ذهنم میرسد این است که وای الان سیاه, سوخته می شوم, معنای “تابستان” به معنای خود کلمه داشت. تابستان در آمریکای شمالی بعنی فصل شور و حال و هوای خوب و شادی. یعنی اگر یک ویکند توی خانه بمانی زیر نگاههای “چرا خانه ای و از این هوای خوب لذت نمی بری؟” ملت دوام نمی آوری و من هم نماندم. برایم مهم نبود که یک کتاب سخت در حد مرگ باید تمام میکردم و اولین تجربه تیچینگ اسیستنت ام را باید خوب انجام می دادم. ویکند ها را خانه نمانم. هر جمعی, هر گروهی ,هر جایی, برنامه بود من بودم . از اپرای توی پارک تا جاز فستیوال تا موزیک محلی فرانسوی تا پیک نیک و مهمانی های عجیب و غریب. فکر کردم به اندازه کافی این سالها را تنها بوده ام, به اندازه کافی نشسته ام تو ی خانه و گذشته را مرور کرده ام و آینده بافته ام. اولش سخت بود. بیرون رفتنم نمی آمد. حوصله آدمهای جدید نداشتم اما کم کم عادت کردم به غریبه ها به اینکه هزار و یک آدم را برای بار اول و آخر ببینم. مهم نبود. مهم این بود که من عادت کنم توی جمع باشم و از کابوس تنهایی راحت شوم.
جلسه اول کلاس استرس داشتم. طبیعی بود. دو ساعت زودترش آزمایشگاه را چک کردم. سه دور تمرین ها را مرور کردم. رفتم سر کلاس. استرس داشت از گلویم بالا می آمد. پروژکتور را روشن کردم کار نکرد. از بچه ها خواستم کمک کنند افاقه نکرد. بدون اسلایدهایم حرفی برای گفتن نداشتم همه اش کد بود و هرکدام نوشتنش ساعتها طول میکشید. از تکنیسین کمک خواستم گفت آزمایشگاه را عوض کنیم. رفتیم آزمایشگاه بعدی پروژکتور را روشن کردم. کار نکرد. بد شناسی از این بیشتر امکان نداشت. لبخند زدم دو سه تا جک با کنایه پراندم برای بچه ها که امروز روز ما نیست. کسی نخندید. آب دهانم را قورت دادم و بعد نفهمیدم چه شد که وقت تمام شد. فکر کنم درباره تمرین هایشان آنقدر داستان بافتم تا وقت تمام شد. ترس های من هم. جلسه های بعد را خوش و خندان رفتم. جلسه های آخر بچه ها را دست می انداختم حتی و با دوسه نفرشان هم کمی خودمانی هم شدم.
بعد فکر کردم بهترین راه برای غلبه کردن بر ترس عمل کردن است. قبل از آنکه اجازه بدهی ترس توی تک تک سلول هایت رسوب کند باید دست به کار شوی. نشستن و فکر کردن و حرص خوردن نه تنها دردی از ترسهایت کم نمیکند بلکه مثل خوره انرژی ات را میخورد.
تابستان پر شور و حال امریکای شمالی در حال اتمام است. ترم تابستانی من هم. قرارم این است که این آخر هفته را خانه بمانم و بنویسم. فکر کنم دیگر حالم آنقدر خوب شده است که اگر کسی با تعجب پرسید چرا خانه ای و از این هوای خوب لذت نمی بری, سرم را بالا بگیرم و بگویم دلم برای لحظات تنهایی ام کمی تنگ شده بود در ثانی پز تابستانتان را هیچ وقت به یک کویری آفتاب خورده ندهید که حسابتان ناجور با تبهکاران است…
Posted inLife Stories Montreal
خیلی خوبه ماریان.تا می تونی همه چیز رو تجربه کن.آخه تو ایران تفریحات ممنوعه.خصوصا ویکند.معنی نداره کسی تو پارک تجمع کنه.جاده چالوس هم تو تعطیلات بسته است.از نظر اونها مردم برن بمیرن تا مسقیم رستگار بهشت بشن.تا میتونی از اون جهنمی های اونور آب لذت ببر
نماز روزه ها قبول باشه انشالله .
بابا این همه انرژی از کجا میارین ، چی میزنین لامصبا اون ور دنیا ؟ ! :دی
تبهکار هم که شدین !
پیشنهاد یه آلبوم قشنگ واسه این آخر تابستونی :
http://1.yazd-music18.com/modules.php?name=News&file=article-seo&sid=7794
maryam joon khooshahal ke baz neveshtehatoo mikhoonam. jat inja vaghan khaliyehaaa. be ghooleh khoodet kam mididm hamoo va midoonestim ke dar kl har doo hastim. shad bashi
ترک عادت موجب مرض است 😀
ای ول مریم..دمت گرم..ادامه بده…
ولی برگرد منتظرتم..
دوست دارم…
ماریان این تلفنی که داده بودی کار نمی کنه؟تا حالا خیلی سعی کردم بهت زنگ بزنم اما نمی گیره.میشه دوباره تلفنت را ایمیل کنی؟
نياز هر ايراني:
http://ganjoor.sourceforge.net/