خونه مادربزرگه Posted by By maryami March 31, 2010Posted inLife Stories, Montreal5 Comments از تفریحات سالم من اینه که سالی , ماهی یک بار- یک جور که عادت نشه به بهانه عیدی, تولدی چیزی زنگ بزنم به مادربزرگه وقتی اصلن انتظار من رو…
یا ایهاالروح به روح مادرت بی خیال شو Posted by By maryami March 31, 2010Posted inLife Stories, Montreal مثل این مرده هایی که با اینکه مردن, اما میگن روحشون همش دور و بر خونشون یا کسایی که دوست دارند هست؛ منم این روحم, هنوز توی لنگه استوا دم…
ای داد بیداد Posted by By maryami March 30, 2010Posted inLife Stories, Montreal دوستم توی تهران موهاش رو همون رنگی کرده که بعضی دختر قرتی های اینجا. دنیا خیلی کوچیک شده حسن!
برای اولین بار Posted by By maryami March 30, 2010Posted inLife Stories, Montreal تمام وقت به درس استاد خوب گوش دادم چون حوصله ام سر رفته بود از بیکاری توی کلاس.
هرچه دسته گل به آب دادن بیشتر, جا افتادن بهتر Posted by By maryami March 28, 2010Posted inLife Stories, Montreal من بالاخره دارم کم کم جا می افتم: ناتالی بهم می گه یادم رفته بوده گاز رو خاموش کنم. از چشم پزشکی زنگ می زنند که کارت اعتباریت رو جا…
دوستی به عمق ابدیت Posted by By maryami March 26, 2010Posted inLife Stories, Montreal برام عیدی میاد از لنگه استوا من دوباره جون می گیرم. عطر دوستی همه فضای خونه رو می کنه. همه وجود من رو دوباره.
اختلافات من و اختلاف ساعت Posted by By maryami March 25, 2010Posted inLife Stories, Montreal شش عصر به وقت اینجا, دو نصفه شب به وقت اونجا ده شب به وقت اینجا, پنج صبح به وقت اونجا: هیچی کار خاصی نداشتم, فقط خواستم سال نو رو…
بهاریه یا زمستان به درک که تمام شدی Posted by By maryami March 20, 2010Posted inLife Stories, Montreal5 Comments یک: شنیده بودم یکی از نشانه های دانشجوی دکترا بودن پرحرفیه* منم که ماهیچه های زبونم از روز ازل فعالترین عضو بدنم بوده و تحت هر شرایطی سر ملت دور…
هفته کار و کوشش Posted by By maryami March 9, 2010Posted inLife Stories, Montreal از این سه شنبه تا اون سه شنبه. پ-ن: اون سه شنبه تا این پنج شنبه تمدید شد!