من بالاخره دارم کم کم جا می افتم:
ناتالی بهم می گه یادم رفته بوده گاز رو خاموش کنم.
از چشم پزشکی زنگ می زنند که کارت اعتباریت رو جا گذاشتی.
مسئول بانک بهم میگه کارت بانکی یک بانک دیگه رو بهشون دادم.
مسئول کتابخونه بهم میگه موبایلم توی خیابون افتاده بوده یکی آورده داده بهشون.
مسئول ثبت نام دانشکده زنگ می زنه که سه ماه اصل مدارکت اینجاست احیانن فکر نکنی گم شده.
…….
من سخت از این جا افتادگی ام درشور و شعفم
Posted inLife Stories Montreal