باباهه طبق معمول با خونسردی میگه هر موقع مشکلی واست پیش اومد فقط به خودم زنگ بزن و اصلن نگران نباش. من ترس هام کمرنگ میشه با خودم فکر میکنم آدم چقدر به شنیدن این چیزها نیاز داره, به اینکه یکی توی گوشش بخونه هر موقع دلت گرفت دیدی غصه داری فقط برایم یک آقلاین بذار خودم بهت زنگ میزنم . آدم باید فکر کنه یک عالمه آدم مثل کوه پشتش ایستادند حتی اگر درصد واقعیتش به صفر میل کنه.
مپینگ نامه اش رو میده دستم و میگه نامم رو قبل از رفتنم خونده و در جوابش این رو نوشته. بعد میگه من میدونم که تو امشب این نامه رو میخونی و نمیتونی صبر کنی تا توی پرواز بخونیش اما من خیلی محکم میگم نه من آدم با اراده ای ام و صبر میکنم. کودک درون تاب اراده تصنعی والد درون رو نمیاره و نامه مپینگ رو بار میکنم, عطر دوستی و رفاقت از خط به خط نامه اش داد میزنه, من تحمل ام تموم میشه, چشام خیس اشک میشه, با خودم فکر میکنم توی این سه سال نتونستم زیاد دوستی بسازم اما همین چند تا دوستهایی که داشتم برام مثل خانواده بودند و زندگیم رو توی غربت شیرین کردند. بعد فکر میکنم مالزی باید هرو داشته باید شیدا داشته باشه باید الهام و مپینگ و دوستهای چینی و کلی همکارهای دیوونه و هم دانشگاهیهای بامزه داشته باشه تا بتونه برای من خاطره سه سال زندگی بشه.
به نورالدین میگم برام دعا کن, چشاش رو میندازه روی زمین و میگه آدم اگه برای بقیه نتونه دعا کنه برای خودشم نمی تونه دعا کنه . من هیچی نمیگم چون بعض گلوم رو گرفته و ممکنه وسط کی ال سنترال بزنم زیر گریه. ازش خداحافظی میکنم و قول میگیرم ازش برام دعا کنه.
.
نیم ساعت دیگه به پرواز بیشتر نمونده, ژان و ایدار و مپینگ تا آخرین لحظه من رو تو فرودگاه همراهی می کنند و من فقط به این همه محبت زل میزنم و هیچ جوابی براشون ندارم. ژان میگه غیر ممکن بود تو رو بذاریم تنها بری فرودگاه و به شوخی میگه دیشب پدرت اومد به خوابم که نگذار دخترم تنها بره فرودگاه . من هیچی نمی گم , چون ممکنه وسط فرودگاه بزنم زیر گریه, ازش خداحافظی میکنم و قول میدهم زود از خودم خبر بدهم.
.
چند دقیقه دیگه به پرواز نمونده , چشام رو می بندم و سعی میکنم , قبل از اینکه از رفتن پیشمون بشم به هیچ چیز فکر نکنم. هنوز هم معتقدم دل کندن از مردن خیل سخت تره…
Posted inMontreal
beshin bache por ru, hala hey ghor mizadi rahat shodi bade? alan jav gereftat tarsidi hame chizi dare ye jur dige mibini ye kar nakon zang bezanam khoda baret gardune pishe marmulak ha, unja hame chize malezi behtaresho dare be joz kivi kastoori
ماریان کجایی؟دلم برات خیلی تنگ شده لعنتی
del kandan…
na!
mimiram!!!
دل کندن ذره ذره انسان را می کشد.
در زندگی آدم چند بار می تواند دل بکند؟!
فرق دیگرش در این است که دل را خودت می کنی، به سختی به جانکاهی … و به خدا که چیزی در این دنیا ملال آور تر از این نمی تواند باشد.
خطوط آخر این پست را با اشک در چشم و خاطره های گذشته در ذهن از جلوی دیدگانم گذشت . . .
خوش آمدی
سلام ماریا،یزد،اشکذر،مالزی،کانادا…،.هرجا هستی شاد و سلامت باشی عزیز.
گاد لاک.
سلام به کسی که به رسم جاده ها چه دور است و به رسم دل چه نزدیک…
چه سخته دوریت…
چه شیرینه موفقیت هات…
نمی دونم به کدومش فکر کنم..!!!
هر جا هستی دلت شاد باشه..