مثل سگ باران می بارد من چتر ندارم, بر می گردم بالا چترم را بیاورم. باران را پیش بینی نکرده بودم. گرچه این روزها همه پیش بینی هایم بدجوری بر عکس از آب در می آیند. قدمهایمان را تند تند برمیداریم تا آب میوه خوشمزه امان را از دست ندهیم.
پسرک آب میوه فروش لبخند ناشیانه ای میزند و می گوید یک معجون جدید کشف کرده است و ازم اجازه می خواهد که در آب کیوی و لیموی ام کمی عسل و پرتقال اضافه کند. من خجالت میکشم بگویم” نه! من همه این راه را آمده ام که روی مبل های آبی اینجا بنیشینم و کیوی کستوری خوشمزه ام را بخورم و نگران هیچ چیزی نباشم.” پسرک لبخند میزند و میگوید امتحان کن ,خیلی از دخترها این معجون جدید را دوست داشتند. من به دوستم می گویم پسرک مرا نمی شناسد. فکر می کند من از آن دخترهای شیرینی هستم که قلپ قلپ عسل و شکلات میخورند, نمیداند که دسر خیارسبز و سیر و سرکه مپینگ را با هزار کیلو عسل عوض نمی کنم.
پسرک آب میوه ام را گند زده است, باورم نمی شود چگونه می شود کیوی کستوری خوشمزه ام مزه سگ بدهد, ملاحظه نمی کنم و درمقابل چشمان پسرک که نگران از رضایت مشتری اش است می گویم من قبلی را ترجیح میدهم. هنوز نمیدانم چه چیزی توی این مبل های آبی رنگ, فضای آرام و دکور خوشرنگ این مغازه هست که مرا اینگونه از خود دگرگون می کند.
آب میوه ام مزه سگ میدهد, یکی در کنارم دارد هی منطق به خوردم می دهد. منطقی که نه کودک درون از آن سر در می آورد و نه والد درون. کودک درونم ماتم گرفته است, دلش نمی خواهد این حرفها را بشنود , نمی خواهد توی آب میوه اش عسل باشد.من دلم می خواهد به آدم بغل دستی ام بگویم طعم منطق مسخره ای که دارد به خوردم میدهد هزار بار از مزه آب میوه ام بدتر است. احساس خفگی می کنم, دلم می خواهد چیزی بشکنم.
بلند می شوم. کیفم میخورد به لیوان آب میوه ام. لیوانم می شکند . من اما خجالت نمیکشم و در واقع کمی خوشحالم. تلاشم برای تظاهر به شرمندگی بی فایده است و همین طور تلاش آدم کناری ام برای پرداختن خسارت. پسرک آب میوه فروش و مادرش هر دو لبخند میزنند و می گویند کام بک اگین.
من با خودم فکر می کنم وقتی کسی, خواسته یا ناخواسته,
به طعم خوشبختی ات گند می زند
باید لیوانش را شکست,
چه خواسته و چه ناخواسته.
کودک درونم اما هنوز بغض دارد.
Posted inFeeling General Life Stories Malaysia