ترسهایم را بگیر

روز به روز
اندک اندک
دارد از اعتماد به نفس همیشگی و ذاتی ام کم میشود
میدانی
شکست بعضی وفتها شاید مقدمه یک پیروزی باشد
اما تکرارش
می تواند مثل آب, قطره قطره روی سنگ اعتماد به نفست رسوخ کند
و بدون آنکه بفهمی از درون پایه های اعتماد به نفست را بپوساند.
تا اینکه یک روز
چشم باز میکنی و می بینی
هیچ نشانه ای , هیچ برگ برنده ای , هیچ رنگ سبزی
برای دل خوش کردنت
برای اطمینان خاطرت
برای اعتمادت
نیست
تا
دلت را خوش کنی
و قدمی به جلو برداری.
هرچه هست, هرچه می بینی
شاهد شکستت هست و بس.
.
پاهایم سست شده اند
گام هایم کوتاه و محتاط شده اند
دستانم می لرزد
هراس دارم
از بلندی
از پرواز
و
ترسو شده ام.
به مانند یک موش آب کشیده.
.
در این دیار
چرا کسی به من
جرعه ای امید
قطره ای اعتماد به نفس
برایم هدیه نمی آورد؟
هان؟