خستگی و خوشبختی


نمی دونم چرا این وقت شب که داره از خستگی نفسم بالا میاد و به قول مپینگ وقتی خسته میشم اکسیتد می شم و تند تند حرف میزنم, نوشتنم گرفته, انگاری عادت کردم همه حس های عجیب غریب و جدیدم رو یک جایی منتقل کنم تا از شرشون راحت باشم,همه خستگی های زندگیم رو, همه روزها و شبهایی که به انتظار یک سراب گذروندم و دست آخرم فهمیدم که همه چیزبستگی به دید آدم داره. آدم می تونه توی یک جنگل خودش رو گول بزنه و احساس خوشبختی کنه و این احساس خوشبختی تنها چیزیه که قانون نداره,تنها چیزیه که با دو دو تا چهار تا نمی شه و هرچقدر هم مدرک و کاغد و افتخارت به در و دیوار اتاقت آویزون کرده باشی هیچ ذره ای بهش اضافه یا کم نمی کنه , اگر خودت نخواسته باشی اگر برای دیگران زندگی کرده باشی و هدفهات رو بر اساس بستن دهن گشاد مردم ریخته باشی…
همون موقع است که وقتی نگاهت به عکس روی دیوار اتاق هم کلاسیت می افته که یک روز باهم کلاسی های چینی و ایرانی توی نمایشگاه کامیپیوترگرفتین و نیشت تا بناگوش بازه, یک دفعه همه حرفهای جدید سیستر کوچیکه و بزرگه جلوی ذهنت مرور می شه و دلت می خواد همه زندگی رو بالا بیاری, تمام لحظه های خوب و بدش رو , همه اون روزهایی که نیشت تا بناگوشت باز بوده و یا چشمهات از اشک خشک نشده, دلت می خواد همش رو دو دستی تقدیم گاد کنی وازش بخواهی بازی رو تموم کنه و دست از امتحان کردنت برداره.
همون موقع است که وقتی داری به اس ام اس یک دوست بانمکت جواب می دی و توی سایت وسط کلاس یک دفعه می زنی زیر خنده و هم گروهی های مالایی و چینیت با تعجب بهت زل میزنند, همون لحظه حس می کنی زمین داره دور سرت میگرده و دلت می خواد این لحظه اونقدر کش بیاد تا نفست خوب توی گلوت گیر کنه و دیگه بالا نیاد.
حس میکنی خسته ای, نه به اندازه بیست و شش سال, نه به اندازه دو برابر بیست و شش سال که فکر می کنی تک تک لحظه های شادی و غمت سالها برات طول کشیده, اونقدر که شاید بزرگ بشی, شاید قد بکشی و یاد بگیری دهنت رو هیچ وقت بی موقع باز نکنی و هیچ احدی رو از خودت کمتر و یا برتر ندونی, ترازوی آدم کِشیت رو زمین بذاری و آروم یک جوری که فقط خودت و خودش بشنوید, بگی: هی گاد من تسلیمم
بیا من رو بخور