مثل برق, مثل باد گذشت
تعطیات خوبی بود.حداقل حسنش این بود که ار اون مدل غربتی و بی هویتی و بی پدر مادری
که داشتم در اومدم و همینکه مجبور نبودم پاسپورت لعنتی رو به هر بهانه مسخره ای در بیارم
و نشون بدهم خودش کلی حس خوبی داشت
مثل برق , مثل باد گذشت
حتی نصف همه اون کارهایی که براشون کلی نقشه کشیده بودم و برنامه ریزی کرده بودم
هم رو نتونستم انجام بدهم از دندونپزشکی ام که نوبت دوم جرم گیری دندونم دکتر مریض
شد و نیمه کاره موند , تا دوستهایی که دلم برای دیدنشون یک ذره شده بود و نتونستم یک
بار هم ببینموشون , خریدهای نصفه کارم دوربینم که به موقع تعمیر نشد و موند تو مغازه بنده
خدا و بدتر از همه دسته گلی که روزهای آخر به خاطر انحلال شرکت به آب دادم و وقت نشد
ماست مالیش کنم
مثل برق, مثل باد گذشت
روزهای پفک و بستنی خوردن با سیستر کوچیکه , تلفنی ساعتها با شیما غیبت کردن, با سودابه
پیتزا خوردن, با سعیده برنامه ریختن/ با سیستر و داداشه دعوا کردن و مثل سگ خندین/ با فرزانه
و یاسمن و اون دوستمون کنار سی و سه پل تو سرما بستنی و تمشک و چایی خوردن/ /دیدن
بچه ها ی جهانگردی / خرید های با فرزانه /کرانچی بچه ها /رستوران کوپه/……
مثل برق, مثل باد گذشت
یک ماه خیلی کم بود خیلی کمتر از اونچه که فکرش رو میکردم کمتر از یک دل سیر خانواده رو دیدن /
با دوستان خوش گذروندن و دلی از همه غذاهای خوشمزه ایرونی در آوردن/
یک ماه هیچی نبود و من برگشتم سر خط دوم.
نقطه سر خط.