نوشته های تاریخ مصرف گذشته(3)
16 April
دخترک هندی بود.خوش برخورد و بشاش. خوشمان آمده بود ازش.من و دوستم وآن یکی دوستم
گلهای رز تازه روی میز گویای خیلی چیزها بود. خانه اش از تمیزی برق میزد.لوازم آشپزخانه اش از
شیر مرغ تا جان آدمیزاد را داشت…
دفعه دومی که برای آشنایی بیشترش رفتم فهمیدم که گلهای رز مصنوعی بودند.برایم
از شرایطش گفت .دوستش داشتم.چون با انرژی حرف میزد.محکم و در عین حال مهربان.
شب رفتیم برایش لب تاب خریدیم.شب امتحانم بود.اما دلم نیامد درخواستش را رد کنم و نکردم
و رفتم.راه خانه اش دور بود و برای من که شب ها کلا سم دیر تمام میشود شاید پر خطر. اولش
فکر کردم زندگی با آدمهای جدید تجربه های جدید به آدم میدهد و یویو که رفت به جایش دوستان
چینی بهتری پیدا کردم و گمان کردم تا آخر همان میشود و هی آدمهای بهتر پیدا میکنم
اما اکنون که باید از این خانه بروم دلم نمی آید.
دیگر خسته ام از آشنایی با آدمهای جدید .دلم نمی خواهد دوست تازه/هم خانه ای تازه/
همکلاس تازه پیدا کنم.دلم میخواهد همین چند تا دوست دور و برم را بچسبم و دبگر از سر
جایم جم نخورم
بعد هم اگر قسمت شد سرم را راحت بگذارم زمین و بمیرم!