قرارم به نوشتن نبود
چون هیچ وقتی نبود . از قبل خوب پیش بینی کرده بودم که یک دوره قراره همه چیز شلوع پلوغ بشه و از زمین و آسمون کار وبار بباره.
وسط این همه شلوغی یک دفعه به خاطر رعد و برق اینترنت خونه قطع شده بود و صاحب عزیزشم هم رفته بود هالیدی و این مالاییها موقع تعطیلاتشون که میشه دیگه خدا هم از آسمون بیاد پایین کار دستشون داشته باشه محل نمیگذارند چه برسه به من دانشجوی خارجی در به در.و وقتی هم سیستم درست شد متوجه شدم که یوزر پسورد اینترنتم رو گم کردم موقع اتاق تکونیم و گرفتن یک یوزر نیم و پسورد دیگه از اینها صبر نوح میخواست…
قرارم به نوشتن نبود
اما نمیشه ننوشت وقتی عادت کردی حرفهات رو تند تند تایپ کنی و کمی سبک بشی.عادت کردی یک قسمت رو توی خودت بریزی و یک قسمت رو توی این خراب شده.
حرفهای نزده توی دلت خیلی سنگینی میکنه , همه چیزهایی که ازشون گذشتی چون فکر کردی ارزش گفتن ندارند و داشتند .خونده بودی که مهم نیستند ولی بودند. و زمان زیادی طول کشید تا بفهمی.
قرارم به نوشتن نبود
اما ننوشتن زور داره و از اون بدتر وقتیه که نتونی راحت بنویسی , چه وقت داشته باشی چه نداشته باشی,چه اینترنت دم دستت باشه چه نباشه.
چون فکر میکنی هیچ لزومی نداره دیگه زندگیت رو جلوی چشم بقیه با کلمات تصویر بکشی.اصلا مگه تو از زندگی بقیه خبر داری ؟ مگه همه اون قسمت پنهان زندگی کسایی که ناخواسته برات آشکا رشده رو جایی خونده بودی؟ بعد فکر میکنی بعضی وبلاگها با بعضی از نوشته هاشون چه تاثیر مخربی روی زندگیت داشتند و چقدر بهای سختی دادی تا بفهمی هر نوشته ای ارزش خوندن , اعتماد کردن و از اون بدتر عمل کردن نداره و کاش که هیچ وقت نخونده بودیشون.
قرارم به نوشتن نبود
چون حسی نبود.زندگی نبود. من خودم نبودم و هر چه بود همه ظاهر بود و همه تظاهر
تظاهر به علم دوستی/به سخت کوشی / به سادگی/ به صداقت.مشغول کاشتن دونه هام بودم تا شاید زمانی دور, زمانی نزدیک, موقع برداشتش برسه , برای خودم یا دیگری, دیگه مهم نیست .
قرارم به نوشتن نبود
شاید که زمان تند تند بگذره, که روزهای بارونی و گرم اینجا زود زود شب بشه, که کابوسهای لعنتی هرچه زودتر جاش رو به یک آرامش خوب بده, که بتونم یک نفس عمیق تو هوای جایی بکشم که مال خودمه. مال خودمون…