روزهایی…
روزهایی هست که وقتی بیدار میشوی هر چقدر هم که تلاش میکنی با رنگهای شاد ظاهر خود را بشاش و سرحال نشان دهی, نمیشود
حس میکنی نگاهها جور دیگری است
انگار همه می دانند که تو تمام دیشب را نتوانسته ای بخوابی از بس که فکر کردی و ماتم داشتی
انگار همه فهمیده اند که چند روز اخیر در هم شکسته ای . صدای شکستنت آنقدر بلند بوده که دیگران هم به راحتی آن را شنیده اند
انگار همه تو را در حین دویدن , برخوردت با آن مانع سنگی و زخمی شدن روحت در آن شکست بی موقع را شاهد بوده اند
انگار به گوش همه رسیده است که از همه آن اعتماد به نفس همیشگی ات دیگر قطره ای نمانده برای هیچ چیز…
و یک دفعه می بینی در اوج داون بودن, یک دوستی بسیار عزیز برایت کتاب اعتماد به نفس ساموئل اسمایلز را از ایران آورده است .
همان که دوستان خوبت در ایران توصیه خواندنش را به تو کرده بودند…..
قبل از خواندنش به خود مرتب تلقین میکنی
من به نفس خود اطمینان دارم دارم دارم دارم…
نفس من به من اعتماد دارد دارد دارد دارد…
اعتماد برای نفس من وجود دارد دارد دارد دارد…..
.
اگر این کتاب تنها چند قطره از اتکا به نفس ریخته شده ام را هم پس دهد برای زنده بودن این روزهایم کافی است.