همه چیز روی رواله


همه چیز روی رواله. و همه اون چیزهایی که هفته پیش از نگرانیشون خواب نمیرفتم حل شده.امروز کمی پروژه ام رو کار کردم فقط کمی.بیشتر نتونستم. انگار وقتی مقید میکنم خودم رو که کاری رو تموم کنم بدتر میشه.باید رها کنم خودم رو باید آزاد بگذارم. باید به خودم زور نگم.دیگه با اجبار حرف هیچکی رو گوش نمیدهم حتی حرف خودم رو.خیلی بد شدم.با این وضع اگر ادامه بدهم اون استاده عذرم رو این ماه میخواهد و اون وقته که من بنای گریه و زاریم همه دنیام رو برداره و باز هم آدم نشم
.
همه چیز روی رواله. هی سعی کردم این کتابهایa series of unfortunate events رو بخونم اما نشد داستان سه تا پسر بچه یتیم که همش بدبختی میبیند.نویسنده هم هی وسط داستان تاکید میکنه که وضعیت بدتر از اون چیزی هست که تصور میکنید و من اصلا نمیتونم زورکی اینها رو تو ذهنم بسازم.گور بابای تمرین انگلیسی و زبان. فردا میرم کتابخونه پسشون میدهم
.
همه چیز روی رواله. دیروز برای خودم کفش خریدم از وقتی اومده بودم اینجا به غیر از اون دمپایی بیرونیه که یو یو برام هدیه خرید, کفش نخریده بودم . کل مرکز خرید رو زیر و رو کردم و آخر سر که یک کفش مورد پسند و راحت پیدا کردم بهشون گفتم اگر بهم تخفیف بدین همین الان میخرم که گفتند نمی دیم من هم به تقلید از اون دوستم که بهم گفته بود این جور موقع ها سرت و بنداز پایین و برو گفتم گرونه نمیخوام و رفتم. اونهام انگار توی دلشون گفتند به درک.و من بعد از ده دقیقه باز برگشتم اون کفش رو پوشیدم. ولی وقتی رفتم حساب کنم دیدم روی فاکتور اشتباهی زدند 30 درصد تخفیف , درحالیکه دفعه قبل اون یکی فروشندهه گفته بود اینها جنس های جدید هستند و تخفیف ندارند. منم صداش رو در نیاوردم و کله ام رو مثل یک حیوان نجیب انداختم پایین و رفتم معادل اون سی درصد تخفیف کفش رو برای خودم کیک چینی خریدم و اصلا احساس عذاب وجدان نکردم که چرا نگفتم بهشون نباید بهم تخفیف میدادین.
.
همه چیز روی رواله . امروز بد تر از هر روز دلم برای خونه, برای همه خیلی تنگ شده بود هی به یاد اون روزها می افتادم هی اشک می اومد توی چشمام و بالاخره فکر کردم الان قراره باز افسردگی بگیرم و حالم بد بشه و برای اینکه خودم رو سرگرم کنم رفتم هر چی لباس توی خونه داشتم شستم .کلی لباس بود. نمیدونم چرا اصلا متوجه نشده بودم که این همه لباس کثیف دارم. عین این احمق ها هی میرفتم درجه ماشین رو بر میگردوندم از اول که تمیزتر بشوره . چون میدونستم حالا حالاها قرار نیست این لباس ها شسته بشه پس بهتره خوب تمیز بشه
.
همه چیز روی رواله . هی میخواستم به سیستر کوچیکه ایمیل بزنم که بهم زنگ بزنه که خودش زنگ زد و یک دفعه گوشی رو داد بابا و یک دفعه بابا گوشی رو داد به دایی جان و اون گوشی رو داد به دختر دایی ام و اون هم گوشی رو داد به داداشم و … من نفهمیدم این همه آدم این وقت روز به چه مناسبتی دور هم جمع شدند که فهمیدم خواستند به من زنگ بزنند و کلی ذوق کردم واحساس “مهم بودن” که نه “وجود خارجی داشتن” بهم دست داد
.
پا درد شده ام .از بس که این دانشکده لعنتی دوره وباید پیاده بری.درست ته یک جنگل رو برداشتند گذاشتند برای دانشکده کامپیوتر .اون روزی, توی سایت اون آقای دانشجوی پی اچ دی که بهش میخوره دهه سی رو رد کرده باشه ازم پرسید شما هم اینجا سردرد میشید ؟من هم بدون مکث گفتم آره! اما نمی دونستم مال آب و هواست فکر کردم به خاطر افزایش سنه! و اون هم متعجبانه جوری نگام کرد که فکر کردم فکر کرده منظورم اینه که اون سنش زیاده…
زمان داره از دستم میره چهل و اندی روز دیگه بیست و پنج سالگیم تموم میشه و به وحشت و ترس های زندگیم یک سال دیگه اضافه میشه.
همه چیز روی رواله. از بس که مخ بابا رو این مدت خوردم پا شه بیاد اینجا خودم خسته شدم میدونم که خیلی خودخواهانه هست این خواستم و الان اصلا موقعیت خوبی نیست ولی گیر دادم ول کن هم نیستم.مثل اینکه دیگه عادت کردم الکی هی تلاش کنم حتی اگر چیزی نشدنی بشه.فکر کنم کم کم دارم رسما مالیخولیایی میشم.یک دفعه ترس تمام بدنم رو میگیره. وحشتی که همه زندگیم رو می بره زیر سوال و هزار تا فکر و خیال که هر کدومشون برای راهی کردن من به سمت تیمارستان کافیه.کاش میتونستم جلوی این فکر کردن های لعنتی ام رو بگیرم و از سوال و جوابهای چرندم دست بردارم.کاش میتونستم بعضی از نقاط زندگیم رو پاک کنم و دوباره بکشم….
.