یکشنبه 13 می 2007


فردایش هزار و یک کار نکرده داشتم .دلم به یک یکشنبه ام خوش بود و طبق عادت همیگشی هر
چه بود گذاشته بودم برای همان یک روز.
قبل از آنکه دستی به پروژه بزنم برای آنکه خودم را مجبور به کار کنم به استاد اس ام اس میزنم و
قرار ملاقاتی برای فردایش ترتیب میدهم.زدن اس ام اس همانا و فعال شدن من به طور اتوماتیک
همانا.
بعد از یک صبحانه مفصل که شاید ماهی یکبار فرصت اینگونه رنگین کردن سفره ام پیش آید,
متوجه به هم ریختگی آشپزخانه میشوم و بعد از نظافت آشپرخانه و اتاق و حمام و دستشویی
به سراغ کمدها می روم . هر چه لباس هست بیرون می ریزم و شروع به شستن لباسهایم
میکنم تا انجا که خسته میشوم و میروم پشت میز تا کارم را شروع کنم که چشمم به
مجموعه فایلهای نامرتب و به هم ریخته روی هارد می افتد. فکر میکنم بهتر است فایلها را
دسته بندی کنم و از همه چیز یک بک آپ روی هارد بگیرم .بعد از خوردن ناهار توی آینه یک
نگاهی به خودم می اندازم و فکر میکنم مدتی است به ظاهر خودم نرسیده ام. بعد از مرتب
کردن ابروهایم , زدن یک لاک جدید و کمی قرتی بازی , یادم می آید چند وقتی است برای
وبلاگ بیچاره ام وقتی نگذاشته ام .بعد از چک کردن ایمیل و آپدیت وبلاگ, سودابه را بعد
از مدتها آنلاین می بینم که وقتی می بیند دلم گرفته است از روی لطف همیشگی اش زنگ
میزند و چهل دقیقه ای از زمین و هوا وآ سمان و ریسمان حرف می زنیم تا آخر کارتش تمام
میشود…
نگاهی به ساعت می اندازم . دوازده و چهل دقیقه نیمه شب است و من هنوز هیچ کاری
برای این پرو ژه نکرده ا م.با اینکه خوابم گرفته است سعی میکنم یک گزارش از کارهایم
آماده کنم و تند تند هر چه مستندات دارم مرور میکنم ….
فردای روز یکشنبه 13 می
استاد که یک خانم دکتر مالایی هست را بعد از ده بار تلفن و اس ام اس پیدایش میکنم و
نتیجه کار را تند تند براش گزارش میدهم.سعی میکنم از مستندات داخل برگه هایم به عنوان
مرجع استفاده کنم. توی دلم به خودم میگویم که اگر انتقادی شنیدی حقت هست !
تا تو باشی …
حرفهایم که تمام میشود . ساکت میشوم, سرم را پایین می اندازم و منتظر می مانم
لبخندی میزند , نیم نگاهی به گزارش می اندازد و می شنوم که میگوید:
Maryam,you are very hard working
و من در حالیکه به زور سعی می کنم تعجبم را پنهان کنم , خودم را به فروتنی میزنم و با
همان لهجه مالایی خودش استرس را میگذارم روی اِن و کشیده و محکم میگویم:
No,I’m Not!!!