صد روز گذشت.
دختر چینیه گفت: صد عدد مقدسی هست توی چین بچه ها وقتی صد روزشون میشه
براشون جشن میگیرند
من گفتم آره باید جشن بگیرم صد روزه که خانواده ام رو ندیدم دوستام رو ندیدم …
و جواب شنیدم که اگر اینجوره من دو ساله برنگشتم و ساکت شدم.
صد روز گذشت
صد روزی که هر روزش به اندازه یکسال برام گذشت و میتونم خودم رو صد و بیست و پنج ساله
بدونم.و فکر میکنم اگر توی ایران سالهای سال هم می موندم نمی تونستم به این سرعت
بزرگ بشم ,رشد کنم ,تغییر کنم و ساخته بشم …
صد روز گذشت
این مدت یاد گرفتم همه چیز برای خودش قدری دارد ,ارزشی دارد .همین که سلامتی
کافی برای حرکت, برای تغییر داری, همین که میتوانی از هر نوع غذا و تفریحی لذت ببری ,
خانه ای داری که با خیال راحت سرت را روی بالش بگذاری ,خانواده ای داری که بودنشان را
دوست داری (چه دور و چه نزدیک)دوستانی داری که میتوانند حرف دلت را به آسانی درک کنند
همین ها برای احساس خوشبختی, برای شاد بودن و شاکر بودن کافی است.
کافی نیست؟
صد روز گذشت
و من فهمیدم که باید تلاش کرد , باید جنگید , باید صبر کرد و باید امیدوار بود.این ها را در هیچ
جای بیست و پنج سال زندگی گذشته ام یاد نگرفته بودم .شاید میدانستم اما تجربه
نکرده بودم.و اکنون ایمان دارم به هستی
به توانستن
به ابدیت
و خوشحالم…