اين چنين ميگذرد روز و روزگار من(۴)


خبرها مرتب از ایران می رسه و خوب فکر ميکنم پا و قدمم خيلی خوب بوده و انگار عامل بسته شدن بخت دختران و بی تحرکی بعضی از پسران فاميل من بودم همچين که پام رو از مملکت بيرون گذاشنم دو تا از دخترهای فاميل ازدواج کردند و ديروز هم شنیدم که سروناز عزيزم به جرگه متاهلين پيوسته و دو تا از پسرهای فاميل قصد رفتن به هند و آمريکا رو کردند .اگر ميدونستم نبودن من اينقدر باعث برکت و رحمت ميشه زودترها از اينها می رفتم.
امروز دقیقا چهلمین روزیه که اینجام و هنوز که هنوزه هی اشتباه میکنم و هی به خودم میگم اشکال نداره اولشه تازه اومدی! و هنوز نتونستم به خودم بقبولونم که اینجا ایران نیست ,که حق ریسک ندارم که بهتره دست از کارهای عجیب غریبم بردارم , مثل آدم زندگی کنم و اینقدر دلم نخواد از همه چیز سر در بیارم و فضولی کنم .کی قراره ياد بگيرم و به چه قيمتی ؟نميدونم.
بگذريم.
دفعه اولی که اينجا چک میل کردم اینقدر ایمیل داشتم که نزدیک به سه ساعت تونستم به هرکسی یک جواب کوناه بدهم و تنها کسی که احوالم رو نپرسيده بود گربه همسايه بود و الان تنها کسی که هرروز بهم ايميل میزنه شیمای دوست داشتنیه که جوری خبرها رو بهم میرسونه که وقتی از خونه بهم زنگ میزنند من خبرها رو بهشون میدهم.که بچه فلانی دنیا اومده جمعه عفد مهلاست.و فکر ميکنم اگر اين وبلاگ رو هم نمي نوشتم که نشون بدهم من هم آدمم هيچکی يادش نبود من مرده ام يا زنده! البته پيشکسوتهای اينجا ميگند تازه اين حالت خوبيه و بعد از چند ماه همین شیما هم بهت ایمیل نميزنه .آره شيما؟؟
فعلا دارم عين بز درس ميخونم و پروژه تحويل ميدهم و در طول روز اصلا نميفهمم چه جوری داره ميگذره . هر چی هم ميخونم وقت کم میارم و به پای اين چينيهای سخت کوش کلاس نمي رسم و باز عقبم .اما شبها که ميخوابم بلااستثنا خواب ايران رو ميبينم .از دوستهای دوران ابندایی ام گرفته تا کسانی که شاید تو بیداری یکی دو بار بیشتر ندیدمشون و هيچ وقت يادشون نميکردم.
دلم از بس تنگ شده ديگه قفل کرده و واقعا نميتونه هيچی بگه…