وقتی رها شدیم که دیگر قفس نبود
چیزی به نام عاطفه در دسترس نبود
عمری به حبس طی شد و دیدیم ناگهان
چیزی که بود دور و بر مـــا , قفس نبـــود
ما بال می زدیم و برای عبورمان
صدها هزار پنجره باز بس نبود
از کوچه باغهای دلت تا عبور کرد
فلبم سرک کشید,
ولی هیچ کس نیود…