یکی از روزهای لنگه استوایی
وسط یک روز کاری خیلی سخت و نچسب
دایی جان طبق معمول زنگ زده بود که احوال بپرسد.
گفتم دایی جان سخته کارم. گفت: سخت که مهم نیست. آدم سختیش یادش می ره
نتیجه کاره که می مونه و مهمه.
.
این روزها هی با خودم می گم، سختیش یادم میره،
بعد از خودم می پرسم، اگر نتیجه اش خوب نبود،
چه خاکی به سرم بریزم؟