Ursula

کیفش را که می گذارد روی میز کافه، آهی می کشد و می گوید
خسته شدم از دنبال معنای زندگی گشتن.
به پیرزن نگاهی می کنم و برای اولین بار حرف دلم را می زنم
هیچ معنایی در کار نیست. همه ما سر کاریم،
تنها دل خوشی مان محبت کردن و محبت دیدن است.
.
پیرزن حرفم را تایید می کند. دستهایش را توی دستهایم می گیرم، سرد سرد است.
با خودم می گویم، نکند آخر خط من هم همینجا باشد.
سرد و تنها.

حتی تصورش هم دردناک است.