اخیرن در شرایط متفاوتی قرار گرفتم که متوجه شدم یک بیماری دارم که همیشه دنبال سخت ترین راه حل ممکن می گردم.
مثلن روز مصاحبه ام با مایکروسافت چند بار بهم گفتند که مساله رو پیچیده می کنی و به سخت ترین راه ممکن حلش می کنی در حالی که خیلی ساده می تونی حلش کنی.
یک مصاحبه دیگه داشتم با یکی از شرکتهای اینجا که مصاحبه گر هی کد رو ساده می کرد و من هی سعی می کردم از سخت ترین و پیچیده ترین راه کدم رو بنویسم و همه شرایط رو در نظر بگیرم. تا اینکه صداش در اومد که مریضی مگه تو که هی کد رو پیچیده می کنی.
بعد الان به یک مرحله ای رسیدم که راه حل برای پروژم دارم اما اون راه حل سخته که می خوام نیست. هی می گم برم همین رو پیاده سازی کنم
همین رو تمومش کنم اما نمی تونم. انگار عادت کردم که مساله ی سخت حل کنم.
یا اگر آسون بود، سخت حلش کنم.
همین می شه که هی استرس پروژه ام با خودم همه جا می برم و سه ماهه رسمن از زندگی افتادم.
و هنوز هیچ ریزالتی از کارم ندارم
صد البته که
آدم هم نمی شم
و حقمه!
Posted inLife Stories Montreal
فوق العاده تر هم این بود.