پارسال ترم پاییز بود. من وظیفه ام این بود که توی آزمایشگاه بنشینم و بجه ها بیایند سوال بپرسند. جلسه اول یک دختر نسبتن درشت آمد جلو سلام کرد بعد گفت که اصلن از تی ای کلاس خوشش نمی آید از استادشان هم همینطور. گفت تی ای لهجه چینی دارد و استاد لهجه هندی. همه اینها را خودش با لهجه عربی می گفت. بعد چند قطره اشک ریخت که تا به حال برنامه نویسی کار نکرده و نمی داند از کجا باید شروع کند. گفت سر کلاس یک سوالی پرسیده که همه بهش خندیده اند.
من همه اینها را گوش دادم اما راست راستش اصلن حوصله حرفهای اضافه اش را نداشتم . اصلن نمیخواستم چیزی از زندگی اش بدانم. فکر کنم یک دفعه به یک جایی از زندگی ام رسیده بودم که جزییات زندگی آدمها برایم از تنوع افتاده بود. ترجیه می دادم درسم را بدهم و بروم سر زندگی خودم برای همین بحث را عوض کردم و رفتیم سراغ تمرینهایش.
جلسه دوم و سوم وچهارم و غیره, همه را نیوین مرتب و منظم آمد. سخت درس میخواند. بعد ها فهمیدم تمام وقت کار می کند. توی لبنان حقوق خوانده بوده و الان ده سال است با خانواده اش اینجاست. کم کم از همه پشت کار و پیشرفتش خیلی خوشم آمد.
ترم زمستان , من تی ای درس برنامه نویسی دو شدم. نیوین توی کلاسم بود. جمعیت کلاس دقیق یادم نیست. شاید بیست نفر. نیوین و یک دختر چینی تنها مونث های کلاس بودند. نیوین به جای همه سوال می پرسید فعال بود. همان لحظه ای که وارد کلاس می شدم یک لبخند جانانه می زد که روحم تا اخر کلاس شاد می شد.
ترم تابستان تمام شد. من دفاع پرپوزال داشتم . قرار بود بعد از دفاعم نیوین را ببینم. آخرین دفعه ای که دیده بودمش, گفته بود دو ساعت خوابیده اما قیافه اش از قیافه صبح اول صبح من بشاش تر بود.
دفاعم که تمام شد, به نیوین ایمیل زدم گفتم هم را بیینم تا یک هفته جوابی نگرفتم. هفته بعدش ایمیل زد که یک روز صبح بیدار شده و دیده که نصف صورتش از کار افتاده. اسم بیماری اش هم گفت بلز پالسی. من آدم اینیجینیرن هستم. اطلاعاتم در باره پزشکی به علوم دبستان بر می گردد. در بهترین حالت به آدمها می گویم بروند بخواند وقتی بیدار شدند خوب می شوند. بیماری نیوین را سرچ کردم چیزی سر در نیاوردم.
نیوین گفته بود نمیخواهد کسی را ببیند. من قبول کردم. گفته بود نمیخواهد با کسی حرف بزند من حرفی نداشتم چند ایمیل کوتاه زدم و فکر کردم بهتر است مزاحمش نشوم.
دیروز بعد از یک ماه بلاخره نیوین را دیدم. باورم نمی شد. نصف صورتش از کار افتاده بود. همان دخترک شاداب و پر انرژی که اول کلاس می نشست و هی برای همه چیز برنامه می ریخت. یک لحظه فکر کردم معلول شده اشت. بدنش تعادل نداشت. سعی کردم خونسردی را حفظ کنم. گفتم آنقدر ها هم بد نیست. گفتم زیاد هم معلوم نیست. مثل سگ دروغ گفتم و دخترک هیچ نگفت. گفت نمی تواند غذا بخورد جلوی مردم چون نصف ماهیچه های دهنش از کار افتاده و دکتر گفته نباید تحت استرس باشد. نیوین عصبی بود, خسته بود. گفت میخواهد دو درس برای ترم پاییز بگیرد و کارش را پاره وقت شروع کرده است. من خیلی وقت است به آدمها توصیه نمی کنم. اما طاقت نیاوردم و سر نیوین داد زدم که مدرک به چه دردت می خورد اگر سالم نباشی؟ اصلن چرا دو درس؟ دانشجوی تمام وقت هم دو درس زیادش هست. گفتم اگر مشکل مالی نداری استرس کار را برای چه میخواهی؟ نیوین ساکت بود. گفت خسته است و از قیافه خودش در آینه فرار می کند. من گفتم اینها دردی را درمان نمی کند. باید آرامش درونی ات را پیدا کنی.گفتم جمع کند برود کنار دریا کمی نفس بکشد به جای استرس درس و کار و دانشگاه.نیوین گفت روی حرفهایم فکر میکند اما نمی داند چه می کند. من خودم را به زور خفه کردم و بحث را به آب و هوای شهر عوض کردم.
.
من از دیروز که نیوین شاد و پر انرژی را با این حال دیده ام از غذا خوردن افتاده ام. اعصابم خورد است. فکر میکنم زندگی خیلی لعنتی است. خیلی بی رحم و بی انصاف است. یک منبر هم برای دوست بالا رفته ام که فرق آدم مسن با آدم جوان همینهاست. من وقتی بیست و پنج سالم بود به عقلم هم نمی کشید که یک آدم شاداب میتواند در عرض بیست و چهار ساعت از این رو به آن رو شود. یا کمتر از یک سال سرطان بگیرد و بعد بی صدا تمام شود.
من, نیوین را دیده ام. به خودم قول داده ام این دکترای فیلان شده را تا هر وقت که دوست داشتم کش بدهم. قول داده ام به پایان هیج چیزی فکر نکنم . کوله پشتی ام را بسته ام که با چهار آدم بی خیال تر از خودم سه روز آخر هفته را برویم کمپین. برویم توی جنگل و عین خیالمان نباشد که هوا بارانی است که احتمال رعد و برق است و هوا اصلن مساعد کمپین نیست. قرار است برویم و به هیچ چیز فکر نکنیم
قبل از آنکه بیست و چهار ساعت خود ما برسد…
Posted inLife Stories Montreal
امروز اذان صبح نشده دو اتفاق مرا منقلب كرد، يكيش داستان شما بود . خدا بخير كند .
24 ساعت کم است، انصافن کم است!