نوستالژی استوایی

ساعت چهار صبح با صدای تلفن از خواب می پرم باز یادم رفته است تلفنم را خاموش کنم . با خودم میگویم رابطه دلتنگی خانواده من و اختلاف ساعت کاملن معکوس هست و همینجور به موبایلی که زنگ می خورد نگاه میکنم و جواب نمیدهم بس که خوابم.
تلفن دوباره زنگ میخورد. شماره ها عجیب غریب هستند . گوشی را جواب میدهم. دختری با لهجه غلیظ مالایی میگوید از اداره مالیات مالزی زنگ میزند. می گوید که مالیاتت را نداده ای و ما بررسی کرده ایم و فیلان. می گویم من مالیاتم را قبل از خروج کشور تصفیه کرده ام نامه دارم. می گوید قانون عوض شده است. من حرص میخورم که این مالایی ها خیلی خرند و خواب آلوده فکر میکنم از کجا شماره من را دارند. میگوید دفعه بعد که بر میگردی به مالزی باید بیایی اداره مالیات. من بازحرص میخورم که می پرسد ساعت به وقت شما چند است, میگویم چهار صبح که صدای خنده یک عده آدم را می شنوم. اوووووه اسکول شده ام. تازه متوجه می شوم که بچه های شرکت رفته اند توی یکی از اتاق ها و به بهانه کنفراس کال با تیم دیگر در انگلیسیی امریکایی بلغارستانی فرانسه ای جایی , به من زنگ زده اند چون هفته پیش با همکار پرتغالی سابقم در مالزی توی گروهمان کل کل کرده ام و او گفته بود که می بینیم حالا وقتی نصفه شب از خواب بیدارت کردیم تا بازی – جدی یا شوخی- را بازی کنیم و من خیلی راحت گفته بودم عمرن.
با تک تک بچه ها حرف میزنم. می گویم دیشب 2 نصفه شب خوابیده ام چون درس میخواندم. بعد می پرسم جدی است یا شوخی؟ هرینی میگوید دو خوابیده ای اما درس نمیخواندی. بقیه همین را میگویند. میخندم که نات سیری اس. یازده خوابیده ام.نوبتی بازی میکنیم و حدس می زنیم و می خندیم. می گویم اگر نگران هم خانه ای ام نبودم که بیدار شود میوانستم راحت بلند بخندم. هرینی میگوید قصد ما هم همین هست که به سختی بخندی. وون فی می گوید باید قطع کنند تا رییس متوجه نشده است…
.
تا صبح دیگرخوابم نمی برد با خودم فکر میکنم چه انگیزه ای بود که توانستم به این همه خوبی پشت پا بزنم و خودم را دوباره آواره کنم؟