دخترک خودش را بدترین آدم شناس روی کره زمین می دانست.
او قبل از آنکه چیزی از آدمها بداند برایشان یک تصویر زیبا می ساخت و تمام سعی اش را میکرد تا آنها را در قالب زیبایش جای دهد.
دخترک حتی وقتی فهمیده بود این کارش خیانت بزرگی به خودش و آدمها ست نمی توانست راه دیگری برای شناخت آدمها پیدا کند و یا شاید دلش نمی خواست تن به تصویر واقعی هیچ آدمی دهد…
دخترک, پایان خط, یک گالری از مجسمه های شکسته اش از آدمهای جور واجور باز کرد و همه آنها را به آدمهای دیگری که هیچ نمی شناخت فروخت.
او هیچ وقت دیگر هیج آدمی را نشناخت…