خونه مادربزرگه

از تفریحات سالم من
اینه که سالی , ماهی یک بار- یک جور که عادت نشه
به بهانه عیدی, تولدی چیزی زنگ بزنم به مادربزرگه
وقتی اصلن انتظار من رو نداره.
و تا می گم الو سلام, چون دیده شماره ناآشنا افتاده؛
فکر کنه من دخترخاله هستم از لندن زنگ میزنم و احوال بچم رو بپرسه
منم بگم ممنون خوبه ,فقط خیلی گریه می کنه و نمیدونم به کی رفته واینا
و یا اینکه بگم که دخترخالهه نیستم و اون فکر کنه من زن پسرخالهه هستم و بگه ببخشید اشتباه گرفتم ممدآقا حالش خوبه.
بعد من بگم نه من فلانی خانم نیستم
و هرهر بخندم پشت تلفن
بعد اون بگه مریم جونییی
ای ناقلا.
.
امروز که زنگ زدم همون الوی اول فهمید خودمم , کلی خیط شدم.

5 Comments

  1. داستانک

    آخی خدااااااااااااااااااااااا چه ماه نوشتی !!!

    ..
    .
    (ببخشید کامنت لوسی شد ، نتونستم جلوی خودمو بگیرم :دی )

  2. پارسال همین موقع ها بود که رفت…
    مادربزرگم رو می گم…
    دیگه من نمی تونم از این کارها کنم باهاش…
    می فهمی که؟ 🙂

  3. گاد شفا بده این بنده خدا را بد قاتی کرد :(( :((

  4. یکی بود یکی نبود غیر از مولکول چیز دیگه نبود
    این داستان ادامه دارد…

Comments are closed