گفته بودی به خاطر دانشگاهت توی ذوق ات خورده است. گفته بودی روز اولی که آمده بودی و محیط دانشگاه را دیده بودی, با خودت فکر کردی انصراف بدهی. گفته بودی قرار بوده پزشکی قبول شوی و جایت اینجا نبوده, اما وقتی استادتان سر کلاس از سیستر کوچک احوال من را می پرسد با خودت تصمیم می گیری مرا سر لوحه خودت کنی و همینجا بمانی و بعدن فوق بخوانی. اینها را آنقدر با لحن جدی به سیستر که بار اولش بوده با تو هم کلام می شده, گفته ای که من و سیستر که از همه چیز جک می سازیم نتوانستیم هیچ جوری به آن بخندیم. می خواهم بگویم امروز صبح دلم از شنیدن این حرفهای سیستر گرم شد و بعد از آن همه اشکی که دیروز برای هیچ ریخته بودم خنده بر لبانم نشست. می خواهم بگویم من هم وقتی آمده بودم این دانشگاه توی ذوقم خورده بود و تا یک ترم هنوز باورم نمی شد نتیجه آن همه خرزدن و تست و کلاس رفتن, یک دانشگاه غیر انتفاعی باشد. من هم مثل تو و بقیه هم دانشگاهی های آن موقعم انتظار شریف و تهران و غیره داشتم در همه روزهای دبیرستانم. اما می خواهم بگویم که وقتی آدم به جایی می رسد که فکر میکند بیشتر از آن را لایق است اولین کاری که باید بکند این است که شکر گوید – شکر نعمت نعمتت افزون کند – و بعد باید هی زیر لب با خودش به زندگی بگوید این که بد شانسی بود اما بقیه اش را نشانت میدهم. می خواهم بگویم اگر آدمی هستی که با یک احوالپرسی استاد می توانی برداشت به این خوبی کنی و برای خودت از کسی که ندیده ای و نمی شناسی الگو بسازی پس می توانی جایگاه واقعیت را هم پیدا کنی.
می خواهم بگویم مهم نیست که آدم کجا باشد, مهم این است که آدم مبارز باشد که اگر جایی هم بد شانسی آورد روی زندگی را با تلاشش, با امیدش کم کند و تا هرچه که دلش میخواهد نگیرد کوتاه نیاید و موقع گرفتنش یادش باشد حتمن انگشت وسطش را برای زندگی بالا بیاورد و بلند بلند بخندد, از آن خنده هایی که دل درد می گیرد آدم و فک و دهانش از درد خندیدن بی حس می شود..
خواستم بگویم ممنونم دخترک از اینکه روزم را ساختی,
دست خدا به همراهت.
Comments are closed
خیلی مقتدرانه و بی نظیر بود…
نمی دونم مخاطب این نوشته دقیقاً کی بود، امّا هرکسی که بود، اگه واقعاً این نوشته رو خونده باشه، مطمئناً در آینده پرفسور از آب در می آد!!! جدی می گم… 🙂