استاده بهم یک کتاب میده که بر خلاف ظاهر عنوانش توش پر از معادلات ریاضی هست برای اثبات درستی زبان برنامه نویسی و بهم میگه اگه میخوام میتونه چاپ جدید این کتاب رو هم بگیریم و با هم بحث کنم , بیست و پنج صفحه رفرنس میده و میگه ازتوش می تونم مقاله های خوبی رو پیدا کنم, بهم یک جزوه از کارهای گذشته اش میده و میگه چند تا کتاب دیگه هم داره که باید بخونمش, من مثل اسب, نجیبانه به استاد نگاه میکنم و میگم این معادلات ریاضی توی کتاب خیلی ترسناکند , استاد میگه کتابهایی که زیاد فرمول دارند رو باید اول متنش رو خوند بعد فرمول رو فهمید. توی دلم میگم این رو که عمه منم میدونه، منظورم اینه که آخه این که خیلی طول میکشه فهمش, اما هیچی نمی گم و همینجور اسبانه به نگاهم ادامه میدهم.
.
میرم سر کلاس, هم کلاسی ایرونیم داره ناخنش رو میخوره و داره هی با موبایلش اس ام اس میزنه , من به سختی جلوی خودم رو میگرم که دستش رو از تو دهنش در نیارم فقط چون ردیف اول نشستم و توی دید استادم, درست همونجایی که استاد گفت جات رو عوض کن چون خوب نمی بینی و من قبول نکردم چون حال نداشتم راه برم دیگه با این کفش های سنگین و گرمی که واسه شکنجه می شه بست به پای زندانیها!من به کلاس بغلی نگاه میکنم دارند یک چیزجالبی رو ارائه میدهند. دلم میخواد برم ببینم چیه اما حال ندارم و از همه مهمتر استاده گفته باید این درس رو بگذرونم , سر کلاس می مونم و تا لحظه آخر از دست هم کلاسی چاق امریکایی که هی داره سوال می کنه و همه چیز رو می دونه و هم کلاسی ایرونی که حواسم رو پرت میکنه حرص میخورم و هیچی درس نمی فهمم.
.
دوست پسر دختر ایتالیاییه داره برای یک سال بر میگرده تا وقتی جواب دانشگاهش بیاد, دختره اما خونسرده, سر کارش رو میره و دیر بر میگرده و اصلن از این مدل اداهایی که بقیه ملت موقع فراغ و اینا دارند نداره.
من دلم میخوام بهش بگم که دوست پسرش از من پرسیده که درباره لانگ دیستنس ریلیشن شیپ چی فکر میکنم و من بهش گفتم خیلی مضحکه, نوعی اتلاف وقت و انرژی و احساسات هست و بعد یک دفعه وقتی ترسیدم حرفم روی رابطشون اثر بذاره بقیه حرفم رو خوردم و اون گفته که داره درباره رابطه اش فکر میکنه و نمیدونه که با دختره واقعن خوشبخت و خوشحال خواهند بود یا نه.
. اینا رو به دختره نمی گم چون دلم می خواد همینطوری شاد و بی خیال بمونه و عین خیالش نباشه اون یکی چی فکر میکنه دربارش. از این خود باوریش لذت می برم.
.
میرم بانک حساب باز کنم, وقت میگیرم, میرم تو, یک آقای مو مشکی که نمیدونم ریشه اش مال کجای آسیا است بهم میگه چون دانشجویی می تونی از مزایای دانشجو بودن استفاده کنی و پکیج دانشجویی بگیری, من خوشحال میشم, حسابم رو باز میکنم, می گم شرایط اپلای کردن واسه کردیت کارد چیه؟ میگه کردیت کارد به دانشجوهای خارجی نمیدیم, میگم شما از دانشجوها پشتیبانی میکنید؟ میگه ما دانشجوها رو دوست داریم اما بهشون هیچ گونه وامی نمیدیم, و حداقل تا یک سال اول اجازه پرداخت از یک حساب به حساب شخصی دبگه رو نمیدیم, و هر پولی به حسابتون بیاد پنج روز پول رو بلاک میکنیم تا مطمئن شیم که از کجا اومده و فیلان و بهمان. من توی ذهنم میگم صد رحمت به پرخروس! این مسخره بازیها نداشت دیگه, آقای مو سیاه میگه رباعیات خیام رو به فرانسه خونده و فردوسی رو میشناسه ,من لبخند مودبانه میزنم و میگم چه خوب که به مشاعر فارسی علاقه مند هست و توی دلم میگم خیر سرمون اومدیم جهان اول!
.
من یک زمانی برای امتحان تافل باید لیسنینگ و اسپیکینگ تمرین میکردم, یک سی دی داشتم که مثلن یک مکالمه دو دانشجو در دانشگاه, یا استاد و دانشجو را نشون میداد و بعد باید دقت میکردم موضوع بحثشون چه بود. در باره تافل مشکلی نبود, مشکل من اینه که وقتی توی دانشگاه جایی نشستم و صدای دو دانشجو که در حال حرف زدن درباره موضوعات جدی مثل امتحان و کلاس و اینا هستند رو می شنوم احساس میکنم سرجلسه امتحان تافل نشستم و ناخودآگاه دچار استرس میشم. نمیدونم من قراره به شنیدن این گفتگوها عادت کنم یا به داشتن این استرس.
.
زندگی دانشجویی-
یک لحظه با خودم فکر میکنم من کی میخوام بالاخره دست از دانشجو بودن بردارم و برای
خودم مثل آدمیزاد زندگی کنم؟
Posted inMontreal
خدا کنه هیچ وقت دلت برای دوباره دانشجو شدن تنگ نشه . تازه اگه هم تنگ شد موانع مسخره ای مثه کار و ازدواج جلوش نباشه !