فرض كنيد از اول تابستون تو خونتون سر اينكه اصولا چرا شما اينقدر ميخوابيد

بحث باشه و شما همچنان بي اعتنا به حرف بقيه تا هر وقت كه دلتون ميخواد

ميخوابيد!

همچنان فرض كنيد يكي از همين روزها يكي از هم دانشگاهيهاتون به شما زنگ

ميزنه و از تون فلان جزوه رو ميخواد و در حين صحبتهاش اشاره ميكنه كه

فلان روز شما را با فلان دوستتون فلان جا ساعت 7 صبح ديده،وبا كمال

پررويي و فضولي ازتون ميپرسه براي چي شما اون موقع اونجا بوديد و شما

هم بدون اينكه اجازه بدهيد يك ذره شك كنه كه شما اون روز فقط براي

اينكه باباي دوستتون فكر كنه دخترش قراره كل روز رو با شما باشه،علكي

اونجا پيشش وايساده بوديد، بهش ميگيد كه منتظر سرويس اون شركتي بوديد

كه قراره براش پروژه بنويسيد و فرض كنيد كه كلي خوشحال ميشيد كه اون

به سادگي باور ميكنه و با خودش تصورميكنه شما چه دختر سحرخيزي هستيد!!

حالا فرض كنيد دفعه بعد كه زنگ مي زنه در حين صحبتهاش از تون مي پرسه

كه شما كه از اون دسته دخترهايي نيستيد كه تا 10 و 11 ميخوابند؟ و در ادامه

حرفهاش ميگه متاسفانه!!بعضي ها عادت دارند تا ظهر بخوابند و اين متاسفانه

را جوري ادا ميكنه كه دلتون ميخواهد كيف سي دي رو ميز رو تو سرش

بكوبيدو فرض كنيد شما هم بر خلاف هميشه از خودتون شرمنده مي شويد و

خودتون را به آدم خوب ها ميزنيد و ميگيد نه نه!من اصلا خوشم نمياد از

اينجور آدمـها!!در حاليكه مي دونيد به اون پسره هيچ ربطي نداره و شما

همچنان از اين دروغ بي شرمانه تون خشنود به نظر ميرسيد!

اما اين خوشحاليتون مسلما طولي نمي كشه، چون واقعا نمي تونيد فرض كنيد كه

كه اون براي 7 صبح فرداش قرار بگذاره كه بياد جزوه ها را ازتون بگيره!!؟؟

در ضمن گيرم كه همه اين فرضيات شما درست در اومد!

اين منم كه دارم از خواب ميميرم الان:((