مایکل پنج ساله از سن کم خوب می دانسته چگونه به بچه های دیگر حس بهتری بدهد
یعنی بگذارد که آنها اول باشند و خودش دوم. در کمال آرامش پذیرفته که هیچ رقابتی در کار نیست و هر کدام از دوستانش می توانند در یک زمینه ای بهتر از خودش باشد و می بینم که با تمام وجود از دیدن توانایی دوستانش لذت می برد
.
امروز در صف اتوبوس مدرسه به دوستش گفت تو اول باش. بعد هم با آرامش گذاشت که دوستش کنار پنجره بنشیند.
خودش هم لبخند بزرگی زد و تا لحظه آخر حرکت اتوبوس برایم دست تکان داد
……………..
من در آستانه چهل سالگی فقط به خودم و خانواده ام فکر می کنم. حوصله وقت گذاشتن برای بقیه را ندارم و برایم اصلن مهم نیست اگر دیگرانی بهتر یا بدتر از من هستند. یعنی زندگی برایم فرصتی نگذاشته که به دیگران برسم.
کلاهم را محکم گرفته ام تا باد نبرد.
شاید اینکه در پانزده سال گذشته مهاجرتم مجبور بوده ام برای تک تک
چیزهایی که بقیه جامعه بدون هیچ زحمتی داشته اند صد برابر تلاش کنم خسته ام کرده است.
شاید هم از اثرات دو داغ بزرگ زندگی ام هست. از دست دادن پدر و مادر در فاصله کمتر از یکسال…
…………….
مایکل پنج ساله درس بزرگی را امروز برایم یاد آوری کرد که شیرینی زندگی این است که بگذاریم دیگران اول صف باشند
دیگران لذت ببرند و بتوانیم از لذتشان شاد باشیم
حتی اگر خودمان آخر صف باشیم.
.
ممنونم پسرم. ممنون
Posted inUncategorized