زندگی این روزهایم مثل یک خط صاف می ماند.
بعد از دفاع، تازه فهمیدم که چهار سال گذشته تمام زندگی ام تحت تاثیر درسم بوده است.
انگار که درس، هدف اصلی ام باشد و بقیه چیزها صرفن یک حاشیه.
هنوز زمان لازم دارم تا این نحوه نگرش گذشته ام را قضاوت کنم.
.
این روزها، روی یک خط صاف، کتاب جدید خالد حسینی را می خوانم.
امانم نیست که ساعت کارمندی ام تمام شود و برگردم خانه و داستان را دنبال کنم.
خالد، رسمن آدم دیوانه کن است, بس که عالی می نویسد.
.
دوستانم یکی یکی دارند از شهر می روند، من اما تصمیمم را گرفته ام، شهر، شهر من است.
شهری که آدمهایی که دوستشان دارم ساکنش هستند. دیگر جرات ندارم ریشه هایم را از جا بکنم و جای دیگری بکارم.
دیگر ریشه ای برایم نمانده است. شاید هم جسارت با سن رابطه معکوس دارد.
.
یک روز قرار است به سیستر اعتراف کنم که در همه سالهای غربت، هیچ کس
را سیستر صدا نکرده ام. به هیچ کس نگفته ام تو مثل خواهر من یا جای خواهر من.
به آدمهای نزدیکم صرفن گفته ام دوست یا دوست صمیمی یا دوست خیلی خیلی صمیمی.
چون از همان روز اول می دانستم هیچ کس جای سیستر را برایم نخواهد گرفت.
.
Posted inLife Stories Montreal