بعد این روزها خودم را می بینم که وقتی یک آدم تنبل و احمقی را زمین خورده می بیند،
خیلی خونسرد به موقعیت نگاه می کند ، لبخند تلخی می زند، شانه هایش را بالا می اندازد، زیر لب حتی گاهی زمزمه می کند:
به من چه؟
از خودم تعجب می کنم. سر والد درون داد می زنم که چقدر صفر و یک شده ای. آدمها اشتباه می کنند.
اما والد درون می رود بالای منبر، که همه ما انتخاب می کنیم، آدمهایی هستند که تنها دلشان راه آسان را می خواهد بدون آنکه زحمتی بکشند، یا حتی بخواهند فکر کنند، تنها یاد گرفته اند، بارشان را به دوش بقیه بیاندازند و نقش مظلوم و شکست خورده ای که کمک می خواهد را بازی کنند. بعد که اوضاع راست و ریست شد، با یک داستان تازه سراغت می آیند.
.
تلخ شده ام. دلم برای هیچ احدی نمی سوزد، با خودم فکر می کنم تمام آن روزهایی که سخت بود و تیره بود ، با همه وجودم تلاش کردم ، سعی کردم بارم را تا جای ممکن خودم تنها بکشم، پس اگر من توانسته ام، بقیه هم می توانند.
معتقدم، اگر با آدمهای این مدلی، از همان اول ، اینگونه برخورد می شد، کار به اینجاها نمی کشید.
.
از این بدتر حتی، معتقدم اگر تمام آدمهای بی مسئولیت را می سوزانیدم، دنیا قطعن جای بهتری می شد…
پس نوشت بعد از کامنت خوانی: از اینکه کلامم به این تلخی بود ، خودم هم ناراضی ام. شاید اگر توضیح دهم که منظورم از آدم بی مسئولیت، منحصرن، یک شخص دزد و کلاه بردار بود، کمتر خشن جلوه کنم. انصافن بی مسئولیت، صفت درستی برای مخاطب مد نظرم نیست.
هم چنان دوست دارم تصور کنم، دنیا جای دزدها نیست. جهنم قطعن برایشان بهتر است.!