ناتالی قبلنها برایم تعریف کرده بود که یکی از دوستانش از یک جایی می آید اینجا و بعد عاشق این شهر میشود و همین جا می ماند. آن روزهای سرد و بی تابی و دل تنگی ام معنای حرفهایش را نمی فهمیدم و با خودم فکر می کردم صنعت اغراق باید اختراع همین ها باشد.
بعد یادم آمد ان روز سرد زمستانی که با دوستم بیرون از شهر بودیم پدر دوستم زنگ زد و برایم از داستان ریشه ها گفت. گفت که ریشه از خاک درآمده درد دارد طول میکشد تا دوباره پا بگیرد و زنده شود.
گفت که ریشه یک درخت را وقتی چند بار از ریشه در بیاری و دوباره بکاری زمان میخواهد تا دوباره جان بگیرد و من در آن روز منهای بیست برفی که هر سه مان داشتیم یخ می زدیم به این فکر میکردم که درد بی ریشگی را تا کی باید به دوش بکشم.
امروز صبح که بیدار شدم بعد از پنج ماه احساس کردم ریشه هایم در خاک شهر پا گرفته اند درست مثل بنفشه های خانه دوستم که بالاخره پا گرفتند.
شهر شهر من است.
Posted inLife Stories Montreal