پرت و پلا


-اینجا آخرین جرعه لیوان چایم را سر کشیدم-
پروژم که تموم شد, پروف اینقدر آدم افتاده ای بود که وقتی بهش گفتم پاشم بیام توی دفترت برای دفاع , گفت نه بگو کدوم آزمایشگاه هستی خودم میام. برنامه اولی که جواب داد سعی کردم برق ناشی از خوشحالی چشمهام رو پنهان کنم , همینطور دومی و سومی رو. بعد یک جای کار برنامه هنگ کرد و ارور نا مفهموم میداد. تازه خیر سرم برنامه باید ارور هندلینگ داشته باشه و من زیر نگاه سنگین استاد, هی دست و پا میزدم اررو رو پیداش کنم . فقط لحظه ای که پروژه درست ران شد و جواب داد چنان جیغی از خوشحالی کشیدم که یک لحظه دیدم پیرمرد خواب از سرش پرید و انگار برنامهِ خودش درست شده باشه کلی ذوق کرد و جو.گیرانه نمره اون بخش رو بهم داد. فقط شانس آوردم از فرط بی جنبگی و ذوق زدگی یک های فیو بهش نزدم و خدا بهش رحم کرد واقعن!
.
-اینجا یک آه عمیق کشیدم-
بخوام اغراق نکنم و صادق باشم و ادای آدمهای قبلن غربت چشیده و با تجربه رو در نیارم, باید اعتراف کنم که ترم سختی داشتم, نمی گم روزهای تلخی بودند اما معدود قسمتهای شیریتش هم نشینی با چند تا دوست خوب و هرزگاهی یک تفریحی, یک مکان تازه ای و یک جای دیدنی تازه بود. اما الان خوشحالم که ترم اولم تموم شده. خوشحالم دیگه هیچیم به ساعت لنگه استوا نیست, خوشحالم که چند تا دوست توی دانشکده دارم که باهاشون ناهار بخورم و دوستی که بتونم باهاش راحت حرفام رو بزنم. خوشحالم که اون روزهای سرد دلتنگی تازه واردیم تموم شدند و من باز هم تونستم دووم بیارم.
.
-اینجا به بیرون پنجره نگاه کردم-
روز اولی که از هوای بالای سی و پنج درجه لنگه استوا رسیدم توی فرودگاه و لباس زمستونی و پالتو و شالگردن و مخلفاتی که بعد از هزار و یک بار نمی خوام گفتن باز خانواده برام فرستاد بودند رو روی هم دیگه توی دستشویی فرودگاه تن کردم, وقتی پام رو از فروگاه بیرون گذاشتم و برای اولین بار هوای منفی بیست درچه رو توی زندگیم تجربه کردم باید می فهمیدم که این تو بمیری هوا از اون تو بمیری ها نیست!
.
-اینجا لبخند زدم –
ناتالی بارها وقتی نیش باز من رو موقع یک ذره آفتابی شدن هوا می دید می گفت , هیچ حساب و کتابی توی این هوا نیست, همیشه احتمال اینکه یک دفعه سرد بشه وجود داره اما من هیج وقت این حرفش رو جدی نگرفتم و هر دفعه با خودم فکر کرده بودم این کانادایی ها همشون آشوب اضافه دارند باید برن ادبیات بخونند!(اینجا به یاد دوستن ادبیاتی افتادم)
.
-اینجا والد درون پوزخند سختی به کودک درون زد-
دفعه اول روز نوروز بود که یک دفعه دیدم هیچ اثری از برف نیست, هوا کاملن بهاری , یک دسته پرنده هم کوچ کردند به درختهای دور خونمون و با هر سر و صدایی دل ناتالی رو می برند, همون موقع یک لبخند عمیقی زدم و همه اون لباسهای نه چندان گرم زمستونی از ایران فرستاده شده با لباس های مخصوص منفی بیست درچه رو گذاشتم توی چمدون. دکوراتاقم هم عوض کردم و دونه دونه لباسهای تابستونیم رو از توی اون یکی چمدون در آوردم . یک ایمیل هم از استادم گرفتم که بهار آمده و دل توی دل نبود که اون مونترالی که همه میگن باید توی هوای خوب دیدش رو به زودی می بینم.
.غافل از اینکه فرداش که بیدار شدم و از بیرون پنجره نگاه کردم برف همه جا را گرفته بود!
.
.-اینجا چشمانم از فرط تعجب دو برابر شده اند-
دیروز پروژم که تموم شد و هوای آفتابی و ملس و اردیبهشتی( کوفت!) بیرون رو دیدم با خودم گفتم برم بساط زمستون رو جمع کنم که زمستون و ترم اول, رفتن که دیگه پیداشونم نشه. اومدم خونه خوشحال و خندون چکمه و کفش زمستونی ام رو جمع کردم توی کارتون و با قلبی مالامال از شادی صندل های تابستونیم رو آوردم بیرون. برای خودم یک برنامه پیاده روی ریختم و برای اینکه یادم بمونه زدم به دیوار.میز و صندلی کوچیک آشپزخونه رو هم گذاشتم توی بالکن که از این به بعد عین آفتاب ندید بدید ها صبح به صبح بریم توی بالکن قهوه و چایی بخوریم…
.
مپینگا نیستی ببنی که یک دفعه از صبح چه برفی میاد!
.
-اینجا دیگر حرفی برای گفتن ندارم-
.