آن شب برفی که من با دو چمدان بیست و سه کیلویی آمده بودم اینجا و تنها نقطه ارتباطی ام با آدمهای شهر دو شماره تلفن بود- یکی شماره استادم که برای کنسل کردن اضطراری میتینگمان داده بود و دیگری شماره ناتالی که ایمیلش را یادم رفته بود جواب بدهم که دقیقن کی می رسم- هیچ نمی دانستم که مونترال, به جز کافه های زیبا, فستیوالهای معروف, ورزشهای زمستانی و هوای زمستانی و پر برفش,
یک مریم گلی دارد که انصافن مهربانی کمترین واژه ای است که میشود برای توصیفش به کار برد.
یک ناتالی بانمک و شکمو دارد که همیشه یک خاطره بامزه و یک مدل غذای جدید برای شاد کردن آدم دارد.
یک میرزا پیکوفسکی پر جنب و جوش دایره المعارف مونترال دارد که تمام تجربیات غربتش را صمیمانه تقدیم آدم می کند.
و یک کفی لیت که هر هفته یک سوژه ای جالب و جدید برای سرگرمی دارد.
آن شب برفی من با دو چمدان پر از یادگاری هایم, همان لحظه اول توی فرودگاه احساس غربت کرده بودم و روی صندلی های فرودگاه اشک ریخته بودم, اما میدانی, غربتی نبود, هرچه بود ترس من بود از تنهایی در شهری که همه برایم غریبه بودند؛ ترسی که بعد از سی روز دارد کم کم خالی میشود تا جایش را عطر دوستی پر کند…
Posted inLife Stories Montreal